محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

شاهنامه خوانی؛ قسمت چهل و پنجم

آنچه در شاهنامه خوانی گذشت...!

تو قسمت قبل دیدیم که لشکر شکست خورده ی سلم(بخوانید مرحوم سلم!)اومدن پیش منوچهر شاه یه پاچه خواری را آوردند وگفت:«آقا ما غلط کردیم!...اشتباه شد این سلم ما رو گول زد و ما الان مثل کسی که تو فوتبال از خر۸-۰ عقب باشه پشیمونیم آقا...ارباب دستتو میبوسم...اصلا ما رو نفله کن! بکش؛ ریز ریز کن ما تا تهش نوکرتیم» منوچهر هم در اقدامی تاریخی گفت:«اگه نامهربونید!یا که دوستم دارین...به هر حال جنگ تموم شده اگه دوست داشتید دو قطعه عکس فتوکپی شناسنامه بیارید در لشکر ثبت نام کنید...

 جشن پیروزی منوچهر
جشن پیروزی منوچهر


و حالا قسمت چهل و پنجم را دریابید!

ببردند نزدیک پور پشنگ/ منوچهر را بردند پیش پسر تور، پشنگ(شاه جدید توران!)

سپهبد منوچهر بنواختشان/ منوچهر شاه دلداری شون داد(آقا پشنگ انقدر گریه نکن دیگه! یه نفر مرده قطار چپ نکرده که...جان؟دو نفر مرده؟...خب حالا!)

براندازه بر پایگه ساختشان/ براشون قلعه ساخت و کشورشونو آباد کرد(بخدا اگه فاز منوچهرو فهمیدید مدیونید به من نگید!اول خراب میکنه بعد میسازه!)

سوی دژ فرستاد شیروی را/شیروی را فرستاد سمت قلعه ای که اخرین بار سلم توش بود

جهاندیده مرد جهانجوی را/ اون مرد با هوش را فرستاد(برا کاملا کرد بیت یه خورده از شیروی تعریف کرد!)

بفرمود کان خواسته برگرای/ به شیروی گفت

نگه کن همه هر چه یابی به جای/ چشای(باباقوری)ات را باز کن ببین هرچی سالم مونده

به پیلان گردونکش آن خواسته/ با فیل (همون نفربر مدل قدیمی) بیار

به درگاه شاه‌آور آراسته/با کادو و چسان و فسان واسه شاه بیار

بفرمود تا کوس رویین و نای/دستور داد تا ساز ها را به صدا در آورند

زدند و فرو هشت پرده سرای/ساز ها را زدند و تا خانه اشان(کاخ)

سپه را ز دریا به هامون کشید/سپاه را از رود به (دشت)هامون برد

ز هامون سوی آفریدون کشید/ و از دشت هامون به سمت فریدون برد!

چو آمد به نزدیک تمیشه باز/وقتی اومد سمت منطقه تمیشه

نیا را بدیدار او بد نیاز/ بابابزرگش شدیدا نیاز داشت ببیندش!(همینه که بچه را لوس میکنن!)

برآمد ز در نالهٔ کر نای/ از در خانه شون صدای شیپور اومد( گویا فریدون اعتقادی به استفاده از آوا بر(آیفون) نداره ملت با شیپور اعلام حضور میکنند!)

سراسر بجنبید لشکر ز جای/ لشکر وارد شد

همه پشت پیلان ز پیروزه تخت/ همه فیل های دارای بار تخت فیروزه بودند

بیاراست سالار پیروز بخت/ منوچهر غنیمت ها را چید توی کاخ

چه با مهد زرین به دیبای چین/ از پارچه و لباس های زیبای چینی(پس اونموقع ها چین لباس با کیفیت داشته!از چین انتظار نمی رفت!)

بگوهر بیاراسته همچنین/ لباس با جواهر آراسته بود

چه با گونه گونه درفشان درفش/ انواع پرچم ها را آورده بود(مگه رفتن راهپیمایی؟!)

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش/جهان قرمز، زرد ، بنفش شده بود(حس میکنم اون حوالی یه رنگین کمون بالا آورده باشه!)

ز دریای گیلان چو ابر سیاه/از دریای خزر مثل ابر سیاه

دمادم بساری رسید آن سپاه/ سپاه به سمت کاخ می آمد

چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه/وقتی سپاه رسید به شاه

فریدون پذیره بیامد براه/ فریدون استقبال کنان اومد پیششون

همه گیل مردان چو شیر یله/همه از برابچ هیکلی گیلان، آمل، بابل، زابل...(جان؟ زابل جنوبه؟ مگه اونایی که «آبل»داشتن شمال نبودن؟...)

ابا طوق زرین و مشکین کله/با گردنبند طلا و کلاه مشکی(احتمالا کلاه همین شمالیای الان مال اون موقع است!)

پس پشت شاه اندر ایرانیان/پشت ایرانی ها حرکت میکردند( منظور همون لشکر شکست خورده ی توره)

دلیران و هر یک چو شیر ژیان/هرکدومشون مثل یه شیر وحشی بودند(خب با این تفسیرم سازنده ژیان در گور لرزید!)

به پیش سپاه اندرون پیل و شیر/ و پشت اونها هم شیر ها و فیل ها حرکت میکردند(یه سوال مسخره؛چرا شیرها فیل را نمیخورن؟)

پس ژنده پیلان یلان دلیر/پشتفیل ها هم فرماندهان بودند

درفش درفشان چو آمد پدید/پرچم ها دیده میشد

سپاه منوچهر صف بر کشید/ سپاه منوچهر پارک کرد و رفت سمت کاخ

پیاده شد از باره سالار نو/ منوچهر از اسب پیاده شد

درخت نوآیین پر از بار نو/ دوباره تو ایران اوضاع گل و بلبل شد

زمین را ببوسید و کرد آفرین/ سجده کردو آفرین گفت (به خدا؛)

بران تاج و تخت و کلاه و نگین/ برای اون تاج و تخت و شکوه

فریدونش فرمود تا برنشست/ فریدون بهش گفت تا بنشیند

ببوسید و بسترد رویش به دست/دست فریدون بوسید و عین بچه آدم رفت یه جا نشست

پس آنگه سوی آسمان کرد روی/ و اون موقع فریدون رو به آسمان کرد و گفت:

که ای دادگر داور راست‌گوی/ ای خدای عادل و راستگو

تو گفتی که من دادگر داورم/ تو فرمودی که من عادلم

به سختی ستم دیده را یاورم/ بدبخت را در سختی یاری میکنم

همم داد دادی و هم داوری/ هم بهم عدالتتو دادی و هم کمکم کردی(همون اوس کریم دمت گرم خودمون میشه!)

همم تاج دادی هم انگشتری/هم تاج دادی بهم و هم انگشتر

بفرمود پس تا منوچهر شاه/ وفریدون ،به منوچهر را گفت

نشست از بر تخت زر با کلاه/ برو رو تخت بیشین اون تاجم بزار رو سرت شاه شدی والسلام!

سپهدار شیروی با خواسته/سرهنگ شیروی(امروزی تر شد؛نه؟)با گنج آمد

به درگاه شاه آمد آراسته/ به درگاه شاه

بفرمود پس تا منوچهر شاه/ پس منوچهر گفت

ببخشید یکسر همه با سپاه/ همشو بدید به سپاهیا(عجب!اون موقع هم به سپاه میرسیدن!)

چو این کرده شد روز برگشت بخت/این اتفاق که افتاد بخت فریدون برگشت

بپژمرد برگ کیانی درخت/ فریدون؛بزرگ کیانی ها ناراحت شد!

کرانه گزید از بر تاج و گاه/از تخت و تاج کناره گرفت

نهاده بر خود سر هر سه شاه/ جلو رویش سر سه تا پسرش را(احتمالا تو الکل)گذاشته بود(این جدید بود! تاحالا جمع کننده(کلکسیونر،مصوب خودم!) ندیده بودم کله پسراشو جمع کنه!)

پر از خون دل و پر ز گریه دو روی/دلش خون شده بود و ناراحت بود

چنین تا زمانه سرآمد بروی/ اینجوری موند تا بالاخره حوصله عزرائیل سر رفت اومد گفت:«دایی؟حاضری بریم

فریدون شد و نام ازو ماند باز/وقتی این اتفاق افتاد بخت برای فریدون برگشت(آقا با عزرائیل قرار گذاشته بود هر وقت انتقامشو گرفت بمیره دم عزرائیل گرم نشست تا فریدون کیک جشن پادشاهی هم بخوره و کیک نخورده نره!)

برآمد برین روزگار دراز/روزهای زیادی گذشت

همان نیکنامی به و راستی/ با خوبی و راستی

که کرد ای پسر سود برکاستی/که چه کسی باعث شد سود را بر کمی غلبه کنه

منوچهر بنهاد تاج کیان/ منوچهر شاه شد

خب این قسمت هم با مرگ فریدون و شاهی منوچهر به پایان رسید

برآیین شاهان یکی دخمه کرد

چه از زر سرخ و چه از لاژورد

نهادند زیر اندرش تخت عاج

بیاویختند از بر عاج تاج

بپدرود کردنش رفتند پیش

چنان چون بود رسم آیین و کیش

در دخمه بستند بر شهریار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فسوسی و باد


شاهنامهمحمد صادق مختاریمنوچهرشاهفریدونفردوسی
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید