ویرگول
ورودثبت نام
محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

شاهنامه خوانی؛ قسمت چهل و چهارم

آنچه در شاهنامه خوانی گذشت...

تو قسمت قبل دیدیم که این سلم و لشکرش مستقر شدن تو قلعه ی اصطلاحا نفوذ ناپذیر(تور کجاست؟تور احتمالا الان در حال حل شدن تو معده ی شغال هاست!)وسلم و لشکرش کل روز را با خیال اینکه بمب اتم هم نمیتونه قلعه را باز کنه کیفشون را میکنند در حالی که برای کشتن یه دربون و گرفتن کلید قلعه توسط قارن به بمب اتم نیاز نیست!‍ بله!قارن و رفقاش شبونه میرن پیش دربون و اون بدبخت را میکشن و کلید را مییرن و میرن تو قلعه و هر جنبنده ای که زره داشت باشد را پاره پاره میکنند(این صحنه برای کودکان زیر شش سال نیز مناسب است چون هنوز خوندن یادنگرفتن هاهاها!) لشکر قارن وقتی همه را لت و پار میکنه میره دنبال اتاق سلم وقتی میرسه میبینه ای وای!جا تره و سلم نیست!...

 منوچهر شاه بعد از جنگ
منوچهر شاه بعد از جنگ


این شما و این شاهنامه خوانی قسمت چهل و چهارم

تهی شد ز کینه سر کینه دار/سلم بدبخت دیگه فکر کینه نبود (بدبخت از ترس رنگش خاکستری نیمه -میتی شده!)

گریزان همی رفت سوی حصار/فرار کنون رفت سمت جنگل

پس اندر سپاه منوچهر شاه/ پشتش هم سپاه منوچهر اومد

دمان و دنان برگرفتند راه/ اونام سریع افتادن دنبالش

چو شد سلم تا پیش دریا کنار/ وقتی سلم رسید به ساحل

ندید آنچه کشتی برآن رهگذار/کشتیشون را ندید (احتمالا کشتی را تو محل پارک=سرقت گذاشتن!)

چنان شد ز بس کشته و خسته دشت/ تو ساحل اونقدر کشته و زخمی (از لشکر خودش)ولو روی زمین دید

که پوینده را راه دشوار گشت/ راه واسش سخت شد

پر از خشم و پر کینه سالار نو/ شاه جدید (منوچهر)با فاز عصبی افتاد دنبالش

نشست از بر چرمهٔ تیزرو/ رو اسب نشست ازدنده یک یه ضرب گذاشت رو دنده ی پنج

بیفگند بر گستوان و بتاخت/ و زره اسب انداخت و گازشو گرفت که برسه به سلم (زره اسب چون بیست کیلو آهنه و خب خطر حمله ی سلم هم از خطر گلابی کمتره پس منطقی اینه که زرهو بندازه تا سلم رو گیر بندازه)

به گرد سپه چرمه اندر نشاخت/ بالاخره منوچهر به سمت میرسه

رسید آنگهی تنگ در شاه روم/و اوضاع واسه سلم ناجور شد

خروشید کای مرد بیداد شوم/سلم یهو هوچی گری میکنه(سلاح آخرشه دیگه):

بکشتی برادر ز بهر کلاه/نامرد واسه تاج و تخت برادرمو کشتی

کله یافتی چند پویی براه/ تاجو که گرفتی اسکلی افتادی دنبالم؟برو به زندگیت برس مرد...!

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت/ بیا این تاج اینم تخت ای شاه جوون

به بار آمد آن خسروانی درخت/ اون درخت شاهیت هم میوه داد

زتاج بزرگی گریزان مشو/ از تاج عزت و مقامت فرار نکن(ایندفعه رو راست میگه بدبخت. این سلم از همون اول یه خنگ اغفال شده بود اصن اگه تور ککو به تنبونش نمینداخت که طمع نمیکرد و داداششو نمیکشت)

فریدونت گاهی بیاراست نو/ فریدون جونت واست تختو آماده کرده

درختی که پروردی آمد به بار/ درختی که کاشتی الان میوه داده(حالا چی کاشته؟سیب؟زردآلو؟...)

بیابی هم اکنون برش در کنار/بیا با هم کنار بیایم

اگر بار خارست خود کشته‌ای/ اگه مقامو بد میدونی خودتو کشتی

و گر پرنیانست خود رشته‌ای/اگه بهشته خودت درست کردی(همون هرچه کنی به خود کنی خومون میشه،سیرابی داره نصیحتش میکنه بابا تو خودت درس عبرتی!)

همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی/ این بگو مگو ها همش تو دنبال بازی بین سلم و منوچهره(مکالمه اسب ها همین موقع:+داداش اینا میخوان همو نصیحت کنن؛چرا ما داریم کالری میسوزونیم؟-حرفت حقه!)

یکایک به تنگی رسید اندر اوی/ بالاخره اینا به هم رسیدند

یکی تیغ زد زود بر گردنش/ منوچهر سریع یه ضربه ی شمشیر برگردون به گردن سلم زد(به قول احسان خواجه امیری:خداحافظ ای شعر شب های روشن!...)

بدو نیمه شد خسروانی تنش/ تن شاهانه ی سلم عین پوست موز دو تیکه شد!

بفرمود تا سرش برداشتند/منوچهر دستور داد تا سرش را برداشتند(اصلاح میکنم:باقی مانده ی سرش را برداشتند!)

به نیزه به ابر اندر افراشتند/ سرش را به نیزه زدن

بماندند لشکر شگفت اندر اوی/ لشکریان از زور منوچهر کپ کردند(+من شنیدم منوچهر صبح قبل صبونه شش ساعت بدنسازی میره -نه بابا!)

ازان زور و آن بازوی جنگجوی/ از اون زور بازو و قدرت جنگاوری منوچهر

همه لشکر سلم همچون رمه/همه ی لشکر سلم عین گله گوسفند شده بودند

که بپراگند روزگار دمه/که روزگار پراکندشون کرد

برفتند یکسر گروها گروه/گروه گروه رفتند

پراگنده در دشت و دریا و کوه/ یه سریشون دزد دریایی شدن یه سری رفتند تو کوه و کتل یه سریشون هم رفتند تو دشت(بعید نیست این اروپایی ها نسلشون از اینا باشه!‍ بدبختا اونموقع که از مترک منوچهرشاه میترسیدین کجا بودین که خودتونو الگوی بشر معرفی کنید!؟)

یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز/یه ادم باعقل تحصیل کرده

که بودش زبان پر ز گفتار نغز/از اون زبون باز های خفن پاچه خوار بود

بگفتند تازی منوچهر شاه/با عربی به منوچهر شاه گفت

شوم گرم و باشد زبان سپاه/اسمش شوم گرمه و سخنگوی سپاهه

بگوید که گفتند ما کهتریم/ گفت که لشکر ما کوچیک شماست!

زمین جز به فرمان او نسپریم/هرچی بگه انجام میدیم(اگه بگه بمیر،می میریم!)

گروهی خداوند بر چارپای/گروهی از ما سواره نظام

گروهی خداوند کشت و سرای/گروهی از ما اهل کشت و کشاورزی(اسلحه ی این گروه بیله!)

سپاهی بدین رزمگاه آمدیم/جمع شدیم اومدیم پیش شما

نه بر آرزو کینه خواه آمدیم/ نه اینکه آرزوی انتقام داشته باشیم(خدا به دور!حالا مثلا میخواستین انتقام بگیرید چیکار میکردین؟!)

کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم/الان مثل سگ واسه ی شاه وفاداریم

دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم/دلمون پر از مهر و محبت شاهه(#پاچه_خواری!)

گرش رای جنگ است و خون ریختن/اگه میخواد بجنگه و خون بریزه

نداریم نیروی آویختن/ حال جنگیدن باهاشو نداریم(بزرگوار خیلی رک و پوست کنده آبروی لشکر را به فنا داد!)

سران یکسره پیش شاه آوریم/ گروهان را کامل آوردیم تا تحویل شاه بدیم(از بقالی سرکوچه هم بخوای ماست بخری یه دو دقیقه طرف فکر میکنه!قشنگ معلومه اینا چیزی واسه از دست دادن ندارن!)

بر او سر بیگناه آوریم/ما بیگناهیم و تسلیمیم

براند هر آن کام کو را هواست/هر چی بخواد میتونه انجام بده

برین بیگنه جان ما پادشاست/بر زندگی بی گناه ما تسلط داره(یعنی اگه میخواد ما رو زنده نگه داره،اگرم باهامون حال نمیکنه میتونه ما رو بکشه یا با شوک الکتریکی شکنجمون کنه!...)

بگفت این سخن مرد بسیار هوش/این حرفا رو اون مرد باهوش زد

سپهدار خیره بدو دادگوش/ پادشاه دقیق حرف هایش را گوش داد

چنین داد پاسخ که من کام خویش/ اینجوری جواب داد که اگه من شهرتم را

به خاک افگنم برکشم نام خویش/ بکوبم تو خاک بهتره تا اینکه اسم و رسم و لاکچری بازی های اشرافی را با خودم یدک بکشم(شاه خاکی ندیده بودیم،که دیدیم!)

هر آن چیز کان نز ره ایزدیست/ هرچیزی که فرمان خداست

از آهرمنی گر ز دست بدیست/هرچی از شیطان بدی هست

سراسر ز دیدار من دور باد/ از من دور باشه انشالله(بترکه چشم حسود بخیل و صغرا فضول!...)

بدی را تن دیو رنجور باد/ تن دیو (موجود بد، شیطان)همش محتاج دوا و دکتر باشه

شما گر همه کینه‌دار منید/اگه همتون ازم کینه دارید

وگر دوستدارید و یار منید/ یا اگه باهام دوستید

چو پیروزگر دادمان دستگاه/ وقتی خدا به دادم رسید و پیروزم کرد

گنه کار پیدا شد از بی‌گناه/ و مجرم از بی گناه جدا شد

کنون روز دادست بیداد شد/ امروز روز عدالت است(پس جومونگ موقع جنگ شاهنامه میخونده انقدر عدالت خواهانه حرف میزده!)

سران را سر از کشتن آزاد شد/همه اسیران را آزاد کنید و نکشید

همه مهر جویید و افسون کنید/ همه با هم دوست بشین و سر و صورت همو بوس کنید(جناب فردوسی لطفا محدود سنی کتابتو مشخص کن؛اولش+۱۸آخرش+۶ هنگ کردیم بخدا!)

ز تن آلت جنگ بیرون کنید/زره و دم و دستگاه جنگی را از تنتون در بیارید

خب این قسمتم کاملا کودکانه به پایان رسید و میدونم از اینکه کسی خیانت نکرد یا کشته نشد حالتون گرفته شده و منم همین حال دارم ولی چند قسمت که بگزره میفهمید که این سلح آرامش قبل از توفانه هاهاها!

شاهنامه خوانیمحمدصادق مختاریفردوسیمنوچهرشاهشاهنامه خوانی قسمت
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید