ویرگول
ورودثبت نام
محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

عملیات نجات


مثل همیشه هفت و نیم صبح دوان دوان راه افتادم به سمت مدرسه تا یه وقت دیر نکنم. همینطور که می دویدم، نگاهم به چیز سیاهی خورد.

عقب رفتم تا دقیق تر به آن جسم نگاه کنم یک جوجه کلاغ بیچاره بود. جوجه کلاغ از ترس بچه ها خودش را کنار یک درخت پنهان کرده بود.یکی از بچه های قاتل جوجه ی مدرسه به جوجه نزدیک شد با خودم گفتم اگر دیر بجنبم آن جوجه کلاغ بخت برگشته سوخاری میشود!بنابراین سه برابر سرعت «میگ میگ» به سمت جوجه دویدم و در آخرین لحظات نجاتش دادم. جوجه کلاغ را در کوله ام گذاشتم به مدرسه که رسیدیم تقریبا همه سر صف های خود رفته بودند.

می ترسیدم کلاغ از کیف بیرون بیاید یا غار غاری کند.

ناظم آمد سمتم نگرانیم بیشتر شد. دستشو نزدیک کیفم کرد فکر کردم بو برده اما دستش را به کمرم زد و گفت:« آقای مختاری بازم دیر کردی دیگه تکرار نشه» از ترس نزدیک بود سکته کنم ولی خدا را شکر به خیر گذشت. رفتم سر کلاس و آنقدر سرگرم درس شدیم که یادم رفت جوجه کلاغی در کیف من زندگی می کند.

زنگ تفریح در کیفم را باز کردم و دیدم جوجه کلاغ گوشه کیفم کز کرده. دلم برایش سوخت. خورده نانی که توی کیفم بود را گوشه ای جمع کردم و بهش دادم. زنگ بعد تصمیم گرفتم بیشتر حواسم به جوجه کلاغ باشد. معلم تاریخ آمد سر کلاس. معلم تاریخ برعکس اکثر معلم های درس تاریخ سیبیل کلفت و بدن بسیار ورزیده ای داشت. بچه ها می گفتند پهلوان زورخانه بوده و معلمی شغل دوم اش است. کیفم را باز کردم که کتاب تاریخ را بردارم که جوجه کلاغ یهو ازکیف پرید بیرون و میان پای بچه ها بدو بدو کرد

وبچه ها به سمت جوجه کلاغ دویدند. جوجه کلاغ را گرفتند و به معلم دادند معلم زیر چشمی به همه نگاه کرد و گفت:« کدوم بچه پدرسوخته ای این حیوونو اورده تو کلاسم» همان موقع جوجه کلاغ اسهال فوری گرفت و روی پیراهن مارک آقای معلم خودش را خالی کرد! کلاس از خنده منفجر شد تکه پرانی ها به آقای معلم شروع شد معلم از خشم داغ کرده بود:« ساکت! و گرنه زیپ دهنتونو خودم چفت میکنم. این پرنده ی اسکول مال کیه؟؟؟»

با من من و گفتم:« آقا بچه ها...خوب عه داشتن چیز میکردن ...اینو اذیت میکردن اونوقت ما گرفتیمش آوردیم کلاس چیز شد یعنی روی پیراهن تان چیزکرد...چیز!»

بزرگوار با سرعتی مافوق صوت من را دستگیر کرد و از ناحیه لاله گوش پیچاند و به دفتر برد! گوشم تیر می کشید. ناظم پوزخند زد. برای او تنبیه یک دانش آموز بی نظم از کشف سیاره ای جدید هم مسرت بخش تر بود. با همان پوزخند از معلم تاریخ پرسید:« آقای غیوری مشکلی پیش اومده؟» معلم تاریخ خونش به جوش آمد گفت:« می گید چه مشکلی پیش اومده؟ این پیراهن را دیشب به قیمت۸۰۰هزارتومن خریدم! ببینید چه بلایی سرش اومد این پسر جوجه کلاغ آورده مدرسه من نمیدونم چجوری شما ندیدید!؟...»ناظم داشت به حرف های معلم تاریخ گوش می داد و هم زمان به من اخم کرده بود همین موقع رحیم آقا سرایدار مدرسه آمد توی دفتر کنار پرونده ها و سینی چای دستش بود. تنه کوچکی به او زدم و یکی از استکان های چای ریخت روی شلوار ناظم!ناظم به رحیم آقا گفت:« آقاجان هواست کجاست؟...» رحیم آقا دست پاچه شد و چای ها ریخت روی پیراهن معلم تاریخ خلاصه سه نفری دعوایشان شد و من خیلی نامحسوس کلاغ را که روی میز بود برداشتم و فلنگ را بستم و جوجه کلاغ را گذاشتم توی گودال کنار درخت و رویش را با برگ پوشاندم.بعد از مدرسه رفتم دنبال جوجه کلاغ و دیدم گربه ای به شکاف درخت مشکوک شد و پرید تا جوجه کلاغ را بخورد اما به وسیله لنگ کفشم مسیر کله اش به سمت جوب عوض شد و افتاد تو جوب. آنچنان دست و پا می زد که فهمیدم تا حالا سفر دریایی تجربه نکرده. با جوجه کلاغ به خانه رفتم مادرم توی درگاه جوجه کلاغ را دید و هرچه بیل و کلنگ و سنگ دمپایی بود پرت کرد سمتش و گفت:« اینو از کجا پیدا کرد بگذار همونجا جوجه جوجه کلاغ را در حیاط ول کردم و دیدم مادرم زغال داغی را به سمت جوجه کلاغ پرت و جوجه کلاغ از ترس پرواز کرد و من با نگاهم با او خداحافظی کردم.

خاطره طنزداستان جالبمدرسه
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید