وقتی که به این سوال فکر میکنیم، میشنوی که دیگران زیاد کار کردن رو فرمول موفقیت میدونند. ولی واقعا خود موفقیت یعنی چی؟ اولین جوابی که به ذهنم رسید این بود که خیلی شخصیه، ولی جامعه یه سری الگو ساخته از موفقیت.
حرفم دقیق نیست ولی برداشت من اینه که نقطه مشترک همهی اینها، معروفیته و فکر کنم خیلی وقتها، موفقیت تو چشم خیلیها اونی هست که منجر به شهرت میشه. یه تئوریم اینه که شاید این نشات گرفته از تمایل ما به جاودانگیه. اینکه هنوز تکنولوژیش رو نساختیم، شاید نزدیکترین تجربه مشترک، اینه که اسم آدم بمونه. ولی تئوری که شهودم بیشتر باهاش موافقه، تاثیر رسانه است. اون برامون موفقیت رو اینجوری تعریف کرده و خودش سود هنگفتی از توجه ما کرده.
شاید بگی این آدمها جذابند و الگو هستند چون تاثیرگذارند، ولی واقعا از وقتی که استیوجابز رفته، کمپانی ۳۷۰ میلیارد دلاری شده ۲.۵ تریلیون دلار، مایکروسافت بعد از بیل گیتس ( و البته بعد از بالمر) زیر نظر ساتیا نادلا ترکوند و خلاصه، مشخصا اون افراد الگو، فقط نماد بودند و یه تیم بوده که موفقیت رو رقم میزده. احتمالا رهبرشون فقط استراتژی رو به هیئت مدیره ارائه میداده و تاییدشون رو میگرفته. ولی من شخصا باور دارم کسی که داره تو تیم recommendationهای youtube که احتمالا بیشتر از یه تیم هم هست، کار میکنه، خیلی تاثیرگذاره تو زندگی افراد.
پس سوال اینجاست، واقعا موفقیت چیه؟ جواب خودم اینه که یه نقطه نیست، یه مسیره، زندگی کردنه، بودنه. وقتی آدم صبح از خواب بیدار میشه موفقیته، تا لحظهای که چشمت رو میبندی و موفق میشی بخوابی. اون لحظه دم موفقیت هست و بازدم یه موفقیت دیگه. برداشت من اینه که اون بالای هرم موفقیت، اونها که موفقیت باهاشون تعریف میشه، هیچوقت براشون موفقیت تمومی نداره، چون «بودن» ته نداره.
پس چرا اینقدر استرس و عجله هست برای موفقیت؟ دوتا بحث مختلف به ذهن من میرسه.
اول اینکه اگر بخوایم در مورد بازار آزاد صحبت کنیم که رقابت و انتخاب طبیعی بازار داره مشخص میکنه که کی باید بمونه، قاعدتا یه پنجره فرصت هست و باید سعی کرد بهترین بود، و سریع عمل کرد. ولی واقعیت اینه که این عالی بودن وظیفه کمپانی هست، و در مقیاس فردی، تعبیر میشه به بهترینی که میشه به عنوان یه نفر تو محیط کار تو زمان معقول بود. اینکه زمان معقول کار کردن یعنی ۸ ساعت در روز ۵ روز در هفته، بحث روش زیاده، ولی فرضا من روزی ۸ ساعت کارم رو بکنم ۱۰ تا ۱۲ ساعت، با فرض حفظ کیفیت، ته تهش، کلا ۲۵ درصد تا ۵۰ درصد بیشتر میتونم زمان بذارم.
چیز دومی که به ذهنم میرسه در مورد ماهیت شغل خودم هست (من برنامهنویس/مدیرفنی هستم). معمولا کارهای فکری که ماهیت حل مساله داره، بیشتر از پشتکار، تمرکز میخواد. قبول دارم که گذاشتن وقت بیشتر میتونه احساس خروجی بیشتر رو بیاره، ولی حداقل تو شغل من، دانشی که امروز دارم رو اگر ۵ سال پیش میداشتم، خیلی سریعتر و بهتر میتونستم محصول تولید کنم و تو بازار تستش کنم و احتمالا زودتر میتونستم موفقیت و عدم موفقیت رو بسنجم و نتیجتا، منابع کمتری مصرف میشد. احتمالا ۵ سال دیگه هم به نسبت امروز همینطور خواهد بود. ولی چیزی که من رو پیشرفت میده، مطالعه و یادگیری و دیدن کدهای دیگران و آزمون و خطا تو کارهای خودم و تست کردن کارهای ریسکی و به نظرم از همه مهمتر، «تمرکز» روی مساله هست. من برداشتم تا الان این بوده که در حالت تمرکز، نورونهای مغز در حین ذخیرهسازی اطلاعات و ایجاد ارتباطهای جدید، نقاط دانش رو یه جوری به هم وصل میکنند که دانش قدیمی تو موقعیت مساله جدید، راه حلی خلاقانه ایجاد میکنه. ولی تجربه شخصی من میگه برای من این اتفاق وقتی که دارم به ذهنم و جسمم فشار میارم نمیافته و براش نیاز دارم که مغزم در حال استراحت و یا حتی مشغول انجام کار دیگهای باشه. پس اگر میخوام از این ویژگی ذهنم استفاده کنم، باید هر روز چیزهای جدید یاد بگیرم، حتی بی ربط به مسائل امروزم و باید به ذهنم و جسمم استراحت بدم که بتونه کارش رو درست انجام بده و نقاط رو به هم وصل کنه.
یه شرکت هوشمند، به نظرم، برای سریع بودن، باید متناسب با درآمدش هزینه کنه، یا اگر تازه داره شروع میکنه، باید بتونه سرمایه کافی این کار رو داشته باشه و اگر برای رسیدن به اهدافش نیازه که کارمندها به خودشون بیش از عرف کاری (که خودش مساله پیچیدهای هست) فشار وارد کنند، قطعا یه جای کار میلنگه. انتظار اینکه کارمندی که قراره بهترین خودش باشه و برای اینکه بهترین ممکن تو مقطعی از زمان و مکان بود استخدام شده، بیاد و با وقت بیشتر گذاشتن برای کار، از قابلیت ذهنش استفاده نکنه و تو شرکت درجا بزنه، قطعا هم به ضرر اون فرد هست و هم شرکت.
با وجود این حرفها، میخوام برگردم به بحثی که اولش باز کردم، موفقیت چیه؟ که جواب خودم بود لذت بردن از هر چیز کوچکی از زندگی، و تمام زندگی کار نیست. برای همین من (امروز، تو این موقعیت کاری، تو این زمان) اگر بخوام تو زندگیم و کارم موفق باشم، باید تعادل بین کار و زندگیم ایجاد کنم. و البته موقعی هم که دارم کار میکنم، هوشمندتر باشم و تمرکزم رو روی تعداد محدودی مساله نگه دارم و تا میتونم یاد بگیرم، از هر چیزی؛ خود مغزم بهم ثابت کرده باقیش رو بلده چیکار کنه.
اگر تجربه مشابهی دارید، یا نسبت به حرفم منتقدید، لطفا برام تو کامنتها بنویسید تا در موردش صحبت کنیم و قطعا من هر روز بیشتر یاد میگیرم.