ویرگول
ورودثبت نام
محمد سرابی
محمد سرابیخبرنگار و نویسنده
محمد سرابی
محمد سرابی
خواندن ۴ دقیقه·۱۵ روز پیش

پروانه و پیکان

سوار یک پیکان سبز شدند و زدند به جاده ....
سوار یک پیکان سبز شدند و زدند به جاده ....

دهه شصت همین‌که دختر‌های مجرد گواهینامه رانندگی داشته باشند خودش خیلی پیشرفت حساب می‌شد چه برسد به اینکه بخواهند همان شب اول عروسیشان رانندگی هم بکنند، تازه آن هم توی جاده.

موقعی که پسر عمو زن گرفت، من بچه بودم و توی عروسیشان فقط به این فکر می‌کردم که چطوری حداقل یک موز از سبد میوه جلوی عروس و داماد کش بروم و کسی هم نفهمد. پسرعمو از بیرون فامیل زن گرفته بود و برای فامیل ما که همه توی دست و پای هم بودیم و هر روز هفته خانه هم ولو می‌شدیم؛ ورود یک غریبه عجیب بود. ظاهر و رفتار دختره هم با دختر‌های فامیل ما فرق داشت. بلند می‌خندید و بلند حرف می‌زد و شوخی‌هایش همه را می‌خنداند. می‌گفتند همکلاسی دختر عمو توی دانشگاه بوده و زن عمو همانجا او را دیده و برای پسرش گرفته. به ما بچه‌ها گفته بودند که او را پروانه خانم صدا کنیم. شرق تهران توی یک تالار سمت تهرانپارس عروسی گرفتند. من کت و شلوار پوشیده بودم و دست‌هایم را کرده بودم توی جیب‌های کت.

بعد از شام عروسی از پچ پچ‌های بزرگتر‌ها فهمیدیم که قرار است امشب فرق داشته باشد. وقتی چراغ‌های تالار را خاموش کردند همه بیرون آمدیم و مدتی پشت سر کادیلاک سویل گل زده و روبان بسته در خیابان‌های اطراف بوق بوق کردیم. سبد میوه را هم توی یک جعبه درون صندوق عقب بی ام شوهر عمه گذاشته بودند. دیگر موقعی بود که باید متفرق می‌شدیم و هر کسی می‌رفت خانه خودش ولی عروس نقشه‌‌ای کشید و همه را هم از قبل راضی کرده بود.

قرار بود داماد و او در همان شب بهاری بزنند به جاده و بروند بابلسر جایی که خانواده عروس یک ویلا نزدیک دریا داشتند. بعدا فهمیدم این کار را از روی یک فیلم یاد گرفته بودند که در آن زوج جوان می‌خواستند اولی روز زندگیشان را با صدای دریا شروع کنند. برای همین هم کادیلاک را که از دوست بابا گرفته بودند گذاشتند توی پارکینگ؛ عروس لباس عوض کرد و مانتو روسری پوشید و با داماد سوار یک پیکان سبز‌ شدند و زدند به جاده.

البته زندگی واقعی هیچ وقت شبیه فیلم‌ها نمی‌شود. برای همین تا به خود بجنبند دیدند که بی‌ام و پونصد و هیجده یشمی شوهر عمه کوچیکه و رنو پنج خانواده ماه هم پشت سر آن‌ها راه افتادند. کیپ به کیپ آدم نشسته بودند و اصلا هم فکر نکرده بودند که شاید توی ویلا جا نشوند.

من و نازی را هم نشانده بودند صندلی عقب پیکان که هم مراقب کار‌های عروس و داماد باشیم و هم از ترس لت و پار شدن ما یواش بروند. نازی دو سال از من کوچکتر بود. وقتی عروس پشت فرمان نشست و استارت زد. من بلند شدم و از پنجره عقب به قیافه راننده‌ها و سرنشینان رنو و بی‌ام‌و نگاه کردم تا ببینم بقیه خانواده هم در جریان هستند که به جای پسر عمو، زنش می‌خواهد رانندگی کند. حالت فامیل توی ماشین‌ها هم خوشحال و هم نگران و هم خیلی فضول بود.

خلاصه راه افتادیم و به جز شاخ به شاخ کردن با یک بنز دویست و بیست سورمه‌ای که نزدیک بود تصادف کنیم، اتفاق دیگر یادم نیست چون خوابم برد. وقتی بیدار شدم کنار جاده ایستاده بودیم و کاپوت پیکان بالا بود. هوا تاریک و چند چراغ‌ یک روستا از دور روشن بود. نسیم آرام بهار می‌آمد. پیاده شدم و از بین حرف‌ها شنیدم چه اتفاقی افتاده است. تسمه پروانه پاره شده و ماشین داغ کرده بود. شوهر عمه که ادعای مکانیکی داشت توی ماشینش دنبال تسمه می‌گشت و از توی صندوق و زیر صندلی‌ها چند تسمه پیدا کرد ولی هیچ‌کدام به پیکان نمی‌خورد. بابا می‌گفت که فقط یک ذره تا بابلسر مانده است.. قرار شد یکی از ماشین‌ها به مقصد برود و مسافرانش را پیاده کند و برگردد بقیه را ببرد. ماشین بعدی هم مراقب عروس و داماد باشد. شوهر عمه هم می‌گفت که باید صبر کنند تا یک کمی دیگر صبح شود و مکانیکی‌های جاده باز کنند.

اگر بحران کمی بیشتر ادامه پیدا می‌کرد پروانه خانم و پسر دایی اولین طلوع زندگی مشترکشان را به جای لب دریا از وسط جاده شروع می‌کردند. وسط این بحث‌ها بود که عروس چیزی به زن‌های فامیل گفت و شروع کردند به گشتن توی کیف‌هایشان و آخرش هم رفتند پشت رنوی ما و چادر گرفتند و چند دقیقه بعد عروس با دو لنگه جوراب زنانه بلند برگشت. شوهر عمه  جوراب‌ها را به جای تسمه پروانه بست و پیکان استارت خورد و روشن شد. یک ربع بعد که هوا داشت روشن می‌شد به ویلای خانواده عروس رسیدیم. البته واقعا ویلا نبود. یک خانه بزرگ حیاط دارد قشنگ با درخت‌های نارنج بود که تا دریا فاصله داشت. نازی که خواب بود را یک گوشه گذاشتند. بابا وضو گرفت تا نماز بخواند. شوهر عمه تسمه پاره شده را برداشت و سراغ مکانیکی‌هایی رفت که صبح زود مغازه‌هایشان را باز می‌کنند. زن‌ها همزمان که درباره بیرون کشیدن جوراب از پای فلانی حرف می‌زدند، دنبال درست کردن صبحانه رفتند. اینجا بود که فامیل بالاخره دست از سر عروس و داماد برداشتند و قرار شد آن‌ها خودشان پیاده نزدیک دریا بروند و طلوع خورشید اولین روز زندگی مشترکشان را با صدای امواج دریا تماشا کنند اما به شرط اینکه خیلی زود برای صبحانه برگردند. البته باز هم من ماموریت داشتم که با فاصله پشت سرشان بروم. ماموریت خوبی بود چون می‌توانستم بدون اینکه کسی ببیند موز‌هایی که کنار جاده از صندوق عقب بی‌ام‌و برداشته و توی جیب کتم قایم کرده بودم بخورم.

دنده عقب با اتو ابزاردهه شصتعروسیرانندگیماشین
۷
۰
محمد سرابی
محمد سرابی
خبرنگار و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید