محمدرضا شبرخ
محمدرضا شبرخ
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

دیدگاه راجر ایبرت درباره‌‌ی فیلم مگنولیا

پوستر فیلم که توسط خود اندرسون طراحی شده
پوستر فیلم که توسط خود اندرسون طراحی شده


«مگنولیا» فیلمی درباره‌ی غم و اندوهِ تلخیِ مادام‌العمرِ آسیب‌دیدگیِ کودکان و خودنابودیِ بزرگسالان است. درست همانگونه که راوی در لحظات پایانی فیلم به ما می‌گوید: "ما ممکن است گذشته را پشت سر بگذاریم، اما گذشته هرگز با ما تمام نمی‌شود." اما در این ویرانه‌ی زندگی، دو چهره وجود دارند، یک پلیس و یک پرستار، که هر کاری که از دستشان بر می‌آید برای ارائه کمک، امید و عشق انجام می‌دهند.
من پیش‌تر این فیلم را دیده بودم و این فیلم کاملاً آن چیزی ‌نبود که به یاد می‌آوردم؛ حالا که دوباره آن را دیدم بیشتر تحسینش می‌کنم. در اولین اکران آن در سال 1999، شاید تمرکز ما با موضوع تصادف، خطوط داستانی متقاطع، و مهمتر از همه پلات شگفت انگیزی که پل توماس اندرسون فیلمش را با آن به پایان رساند، پرت شد. همچنین یک فیلم مالیخولیایی ننموده بود. بلکه سرگرم کننده بود، حتی خنده دار، و جذاب.
موضوع مرکزی فیلم، ظلم به کودکان و تأثیر ماندگار آن است. این ارتباط بسیار نزدیکی با بیزاری یا ترس از کنش (آن گونه که به ما گفته می‌شود یا فکر می‌کنیم که باید رفتار کنیم) دارد.


علی‌رغم وجود کارکتر‌های اصلی زیاد در این فیلم 180 دقیقه‌ای، زمان برای پرداخت همه آنها و دست‌یابی به موقعیت‌ها و اجراهایی که به نظر می‌رسد بر آشکارسازیِ عمیق شخصیت‌‌ها متمرکز هستند، وجود دارد. بیایید با دو بچه‌ی باهوش شروع کنیم.

کوییز کید دانی اسمیت
کوییز کید دانی اسمیت


یکیشان اکنون بالغ است و هنوز خود را "کوئیز کید دانی اسمیت" (ویلیام اچ میسی) می‌نامد. او در کودکی در یک برنامه تلویزیونی برای مدت کوتاهی به شهرت رسید و هنوز هم انتظار دارد مردم او را به یاد بیاورند. او اکنون در یک فروشگاه مبلمان کار می‌کند؛ مست است؛ و به شدت به پول نیاز دارد تا دندان‌هایش را ارتدنسی کند. به این امید که این کار گارسن جذاب کافه را که او عاشقش است (و نیز دندان‌هایش را ارتدنسی کرده) جذب کند. او طغیان‌هایی در مورد دوران کودکی‌اش دارد، اما تاثیرگذارترین لحظه‌اش زمانی است که فریاد می‌زند که می‌داند عشق چیست، و می‌داند که می‌تواند دوست داشته باشد، و می‌داند که می‌تواند دوست داشته شود.

بچه باهوش دیگر که هنوز حدود 9 یا 10 سال دارد، استنلی اسپکتور (جرمی بلکمن)، ستاره نابغه در برنامه تلویزیونی "بچه ها چه می‌دانند؟" است. او تمام پاسخ‌ها را می‌داند. اما در یک بخش مهم، از ادامه‌ی اجرا امتناع می‌کند، زیرا، از رفتن به توالت منعش کرده‌اند. شلوارش را خیس کرده و از ایستادن امتناع می‌کند. که مورد تقبیح پدرش واقع می‌شود.

مجری برنامه جیمی گیتور (فیلیپ بیکر هال) است که فهمیده دو ماه دیگر بیشتر زنده نیست. او 10 سال است که کلودیا (ملورا والترز)، دخترش از ازدواج دومش، را ندیده است. و معتقد است که او را آزار داده اما دقیق به یاد نمی‌آوردش. اکنون کلودیا یک فرد ناامیدِ معتاد به کوکائین است. پلیس (جان سی. ریلی) که به خانه کلودیا می‌آید، متوجه تیک های عصبی او نمی‌شود و از او طلب ملاقاتی می‌کند. ملاقاتی که با اعتراف هر دو به خجالت و شرم عمیق‌شان تمام می‌شود. و بعداً همان پلیس، اسمیت «کوئیز کید دانی» را مشاهده می‌کند که سعی می‌کند از یک تیرک بالا برود تا وارد فروشگاه مبلمان شود؛ پلیس اعترافات او را می‌شنود، او را می‌بخشد، به او کمک می‌کند تا جبران کند.

این برنامه (بچه‌ها چه می‌دانند؟) توسط "بیگ ارل" پارتریج (جیسون روباردز) تهیه شده است. پسری که مدت‌ها از او دور شده، فرانک مکی (تام کروز) مربی انگیزشی‌ای‌ست که اتاق‌های کنفرانس هتل‌ها را با سخنرانی‌هایی در مورد چگونگی تسخیر زنان پر می‌کند. هنگامی که او کودک بود، پدرش او و مادرش را رها کرد و فرانک مجبور شد تا از مادر بیمارش که سرطان داشت، پرستاری کند. حالا پدرش به خاطر همین بیماری (در کنار فیلِ پرستار -فیلیپ سیمور هافمن) دست و پنجه نرم می‌کند و در حال مرگ است. همسر دوم او (جولیان مور) که به خاطر پول با او ازدواج کرده بود، اکنون متوجه می‌شود که او را دوست دارد و از اینکه به او خیانت کرده پشیمان است. پیرمرد از درد به پرستارش می‌نالد که واقعاً همسر اولش را دوست دارد و از خود به خاطر خیانت به او متنفر است.

شرح طرح و داستان می‌تواند تمام فضای این متن را اشغال کند. من به اندازه کافی به این موضوع اشاره کردم که چگونه اشتباهات والدین بر فرزندان تاثیر می‌گذارد؛ چگونه بسیاری از مردم زندگی ناامیدانه ای را می‌گذرانند؛ و چگونه تعداد کمی ‌تلاش می‌کنند به مردم کمک کنند. نکته حیرت انگیز اما در مورد این فیلم (که اندرسونِ تنها 28 ساله آن را کارگردانی کرده) این است که بسیار خردمندانه و هم‌ذات‌پندارانه است. او درک می‌کند که هر کسی دلایل خود را دارد.

این به عنوان یک روش بیان سینمایی، ما را به خود جذب می‌کند و رهایمان نمی‌کند. فیلم به طرز فریبنده‌ای، با مستندی کوچک درباره تصادفات شگفت انگیز (از جمله غواصی که توسط یک هواپیمای آتش نشانی گرفته شد و روی آتش سوزی جنگل انداخته شد) شروع می‌شود. این را ریکی جی شعبده‌باز روایت می‌کند که کتاب‌های بازش را (خوک‌های آموخته‌شده و زنان نسوز) می‌توان در مقابل استنلی کوچک، در اتاق مطالعه‌اش دید. صدای جی دوباره در پایان ظاهر می‌شود، تا به ما یادآوری کند که تصادفات و اتفاقات عجیب و غریب اتفاق می‌افتد، و آنها به همان اندازه واقعی هستند که چیزهای دیگر. اگر می‌توانستید به اندازه کافی دور باایستید، در واقع همه چیز تصادفی می‌نمود. آنچه ما آن را "تصادف" می‌نامیم محدود به مواردی است که به طور اتفاقی متوجه آنها می‌شویم.

بنابراین آیا فیلم از خود در برابر نحوه درهم تنیده شده‌ی زندگی‌هایش دفاع می‌کند؟ اصلا. من فکر می‌کنم فیلم استدلال می‌کند که ما باید به رفتارهایمان بیشتر توجه کنیم. زیرا گاهی تاثیری فراتر از توانایی ما برای تصورش خواهد داشت. پسر کوچکی که توسط پدرش ترک شده، و رهاشده از مادر در حال مرگش مراقبت می‌کرد، تبدیل به یک کلاهبردار تمام عیار می‌شود که به مردان نحوه بدرفتاری با زنان را می‌آموزد. چرا به جای مردان از زنان متنفر است؟ تام کروز صحنه‌ای در بستر مرگ پدرش دارد (عمداً برای تداعی براندو در کنار جسد همسرش در «آخرین تانگو در پاریس») و دست‌هایش آن‌قدر محکم به هم فشرده شده که انگار خون به انگشت‌هایش نمی‌رسد. نفرت او از این مرد است، اما چگونه به زنان منتقل شده است؟

فروپاشی او در طول یک سخنرانی توسط استنلی کوچک و جیمی‌گیتور، که هر دو قادر به اجرای برنامه تلویزیونی نمی‌باشند، منعکس شده؛ و همچنین توسط همسر دوم جیسون روباردز (جولیان مور) که به پرستارش اعتراف می‌کند، اما نمی‌تواند به پیرمرد اعتراف کند و به دنبال راه دیگری است؛ و کلودیا که نمی‌تواند در یک قرار آن‌طور که باید رفتار کند؛ و پلیس که با گم کردن اسلحه خود و ناتوانی در دستگیری مجرم، احساس شرمندگی می‌کند؛ و Quiz Kid Donnie که نمی‌تواند به مرد دیگری بگوید که او را دوست دارد...


در یک سکانس زیبا، اندرسون اکثر شخصیت‌های اصلی را نشان می‌دهد که همگی آهنگ «قرار نیست متوقف شود» اثر ایمی مان را می‌خوانند. بلوغ کارگردانی؟ می‌دانید، من فکر می‌کنم این یک تصادف است. برخلاف بسیاری دیگر از «فیلم‌های فرامتنی» ​​با طرح‌هایی به هم پیوسته، به نظر می‌رسد «Magnolia» از این روش بیانی به شیوه‌ای عمیق‌تر و فلسفی‌تر استفاده می‌کند. اندرسون درک کرده که این افراد در سطحی پایین‌تر از هر دانش ممکن به هم می‌پیوندند، جایی که ایمان و سرنوشت نهفته است. آنها با اعمال و انتخاب‌هایشان به هم پیوسته‌‌اند.

و همه اینها به سکانس قابل توجه و معروف نزدیک به پایان فیلم، زمانی که قورباغه می‌بارد منتهی می‌شود. بله. قورباغه‌های بی‌شماری که هنوز زنده اند در سراسر لس آنجلس از آسمان به زمین می‌افتند. من آن را راهی برای ارتقای کل داستان به قلمرویی بزرگتر از رفتار غیرقابل توضیح اما واقعی می‌دانم. ما به چیزی فراتر از انسان نیاز داریم تا بُعد دیگری را اضافه کنیم. قورباغه‌ها در این قرن هشت بار از آسمان باریده‌اند، اما به واقعیت‌ها توجهی نداشته باشید. در عوض به "خروج 8:2" توجه کنید که در پلاکاردی در فیلم ذکر شده است: "و اگر از رها کردن آنها امتناع ورزی، تمام قلمرو تو را با قورباغه‌ها خواهم زد." اما امتناع از رها کردن چه کسی؟ در مورد این فیلم، من معتقدم که منظور مردم نیستند، بلکه ترس‌ها، شرم‌ها و گناهان است.

«مگنولیا» یکی از آن فیلم‌های کمیابی‌ست که به دو روش کاملاً متفاوت عمل می‌کند. از یک جهت، داستان‌های جذاب، پر از جزئیات و با دقت روایت می‌کند. و از جهت دیگر یک تمثیل است و مانند یک مَثَل عمل می‌کند. پیام یک تمثیل، مانند تمام تمثیل‌های خوب دیگر، نه با کلمات، بلکه در احساسات بیان می‌شود. بعد از اینکه درد این افراد را احساس کردیم و عشق پلیس و پرستار را حس کردیم، چیزی ناملموس، اما ضروری به ما آموخته می‌شود. که باید با دقت بیشتری فکر کنیم.

پل توماس اندرسون در فیلم «خون به پا خواهد شد» (2007) بار دیگر ثابت شد می‌کند که اینگونه می‌اندیشد و می‌آفریند. این فیلم دیگری با پایانی معمایی‌ست؛ فیلمی‌که «مگنولیا» به من می‌آموزد که باید با دقت بیشتری درباره آن فکر کنم.

ترجمه: شبرخ

منبع: https://www.rogerebert.com/reviews/great-movie-magnolia-1999

فیلممگنولیاپل توماس اندرسونسینما
هنر، محیط زیست، گربه‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید