قهرمان کتاب آبنبات پسته ای نوشتهی مهرداد صدقی همان پسر نوجوان رمان آبنبات هلدار است، با این تفاوت که هر چند کمی بزرگتر شده ولی عاقلتر نشده است و باز هم با شیطنتهایش ماجراهای خندهدار بسیاری را رقم میزند.
خواندن این کتاب همچون آبنبات برایتان شیرین خواهد بود! این کتاب که جلد دوم از مجموعه داستانهای آبنبات است، جزو پرفروشترین آثار طنز چند سال اخیر به شمار میآید.
کتاب آبنبات پستهای دومین کتاب از سری داستان های طنز مهرداد صدقی میباشد. اگر از این کتاب جذاب لذت بردهاید باقی کتاب های این مجموعه به شما پیشنهاد میکنیم:
داستان مفرح این کتاب با فضولی محسن برای سر در آوردن از راز دوستش سعید شروع میشود. با اتفاقات مختلف و عجیبی که در این میان رخ میدهد، محسن به این نتیجه میرسد که کاش هیچگاه برای فهمیدن راز دوستش خودش را به آب و آتش نمیزد!
بعد از داستانهای رمان آبنبات هلدار، حالا دیگر جنگ به پایان رسیده و قصهی کتاب آبنبات پستهای (Pistachio candy) وارد دههی 70 شمسی شده است. محسن نوجوان سربههوا و بازیگوشیست که به زباندرازی هم شهرت دارد؛ این دو خصوصیت در کنار شکمو بودن فضای مفرح و خندهداری را در داستان رقم میزند.
محسن به همراه خانوادهاش در کوچهی سیدی شهر بجنورد زندگی میکند. خواهرش ملیحه که دختری جوان و دم بخت محسوب میشود، خواستگاران بسیاری دارد. رابطهی بامزهی محسن با خواستگارهای ملیحه، فضای طنزآمیز و خندهداری را در داستان به وجود میآورد.
مهرداد صدقی طنز نویس بجنوردی متولد سال ۱۳۵۶ است. مهرداد در سال ۷۵ در رشته صنایع چوب و کاغذ دانشگاه گرگان پذیرفته شد و در همین دانشگاه مقاطع ارشد و دکترا خود را پشت سر گذاشت. صدقی طنزنویسی را در دوران تحصیل آغاز کرد. اولین اثر منتشر شده از این نویسنده جوان به اولین جشنواره طنز دانشجویان در سال ۷۹ باز میگردد.
اولین کتاب صدقی با عنوان کتاب نقطه ته خط منتشر شد اما اغلب او را با کتاب آبنبات هلدار میشناسند. از دیگر آثار این نویسنده میتوان به مغز نوشتههای یک جنین، مغز نوشتههای یک نوزاد، رقص با گربهها، تعلیمات غیر اجتماعی، آبنبات پستهای و میرزا روبات، اشاره کرد.
مامان با تعجب به من نگاه کرد. منتظر بود گوشی را از من بگیرد؛ اما خانمی که پشت خط بود، چنان مرا به حرف گرفته بود که نمیگذاشت گوشی را به کسی بدهم.
فکر میکرد هنوز بچهام و نمیفهمم که میخواهد از زیر زبانم راجع به خانوادهمان حرف بکشد: بله… هنوز گوشی دستمه…! نه ماشینپاشین نداریم…. نه، متراژِ خانهمانِ که نِمِدانم؛ ولی خیلی بزرگه…. گفتم که اسمم محسنه…! بله…؟ نه، سوم راهنماییام…. هنوز که برام زوده، ایشالا سیسالگی؛ شایدم هیچوقت…!
بله مدانم شوخی کردین؛ منم شوخی کردم…. اتفاقاً منم شوخی کردم که شوخی کردم…! چشم، خیلی ببخشین. الان صداش مکنم.
گوشی را نگه داشتم و برای اینکه خانم پشت خط نفهمد مامان از صبح کنارم بوده است، الکی با صدای بلندی داد زدم: «مامان بیا تلفن!» اما مامان فوراً گوشی را از دستم گرفت و شروع کرد به حرفزدن.
فکر میکردم آن خانم محترم که سرِ زمان دامادشدن با من شوخی کرده بود، از آشناهایی است که من او را نشناختهام؛ اما او مرا میشناسد و قصد دارد سربهسرم بگذارد، ولی او ظاهراً برای خود مامان هم غریبه بود.
منبع: https://mtbook.ir