“عوعوعو…عو..و….و…عوعو. آخ نگاهم کنید، دارم میمیرم. پای این درگاهی کولاک برایم مرثیه میخواند و من همراهش زوزه میکشم. کارم تمام است، آن بی پدر که کلاه سفید چرکی به سر داشت، آب جوش ریخته و پهلوی چپم را سوزانده. آشپز ناهارخوری اداره شوروی اقتصاد ملی را میگویم. خوک کثیف! مثلا بهش میگویند پرولترو! خدایا، چقدر درد میکند! آب جوش تنم را تا مغز استخوان سوزانده. میشود تا ابد زوزه کشید، اما چه فایده؟”
رمان دل سگ اینطور شروع میشود، از زبان سگی که از بدبختی و سیهروزی خود و ظلمهایی که در حقش روا داشتهاند نالان است. در همین حین مردی پیدا میشود و برایش سوسیس میخرد:
“روی پرده با حروف درشت نوشته بودند: آیا تجدید قوای جوانی امکانپذیر است؟
البته که امکانپذیر است. بوی غذا جوانم کرده، وادارم کرده روی شکم بلند شوم، امواج سوزانندهای به معدهام، که دو روز خالی مانده، فرستاده است… میدانم در جیب راست کتش یک سوسیس هست. بالای سرم ایستاده است. آه ارباب! نگاهم کن. دارم میمیرم. خیلی فلک زدهام. تا ابد بندهات میشوم.”
پس از آن مرد سگ را با خود به خانه میبرد:
“با لحن پر معنایی گفت: آها قلاده نداری. عالی شد. درست همانی هستی که میخواهم. بشکنی زد. دنبالم بیا، سگ خوب!
دنبالت کنم؟ تا آنور دنیا میآیم. با چکمههای خزدارت لگدم بزن، من هیچ اعتراضی ندارم.”
مردی که سگ را با خود به خانه میبرد یک پرفسور است. او اعضای بدن انسان را به حیوان و به عکس پیوند میزند، و برای این سگ فلکزده که گمان میکند دوران شوربختیاش به سر آمده نقشههایی در سر دارد. او میخواهد اعضای انسان را به سگ پیوند بزند. غافل از اینکه تنها مغز نیست که انسان را انسان میکند.
در دل سگ بولگاکف زاویه دید داستان را به شکلی جذاب از سگ به پرفسور و دانای کل تغییر میدهد. کتاب به شکلی نمادین و با طنزی تلخ جامعه روسیه آن روزگار _سال ۱۹۲۵ چند ماه پس از مرگ لنین_ را به تصویر میکشد. سگ ظلم دیده نماد مردم روسیه، جراح نماد حزب کمونیست و عمل جراحی نماد انقلاب است. کتاب به دلیل این نگرش انتقادی تا سال ۱۹۸۷ امکان چاپ پیدا نکرد. بولگاکف که فارغالتحصیل دانشکده پزشکی کیف بود پیش از آنکه به نویسندگی بپردازد طبابت میکرد، رد پای تجربه او در زمینه پزشکی را در کتاب میتوان دید. او در دل سگ سرنوشت انقلاب شوروی را محکوم به شکست میداند.
“فیلیپ فیلیپویچ فریاد زد: تو متعلق به پست ترین مرحله تکاملی. هنوز در مرحله شکل بندی هستی. از نظر هوش ضعیفی. تمام اعمالت صرفاٌ جانوری است. با این حال به خودت اجازه می دهی، با حالتی تحملناپذیر و کاملاٌ خودمانی در حضور دو فرد تحصیل کرده، در مقیاس جهانی، با حماقتی به همان درجه جهانی، درباره توزیع ثروت اظهار نظر کنی… در عین حال خمیر دندان هم می خوری…”