سر صبح داشتم با تاکسی برمیگشتم خونه(این بنده خدا 3 روز در اختیارم بود که اگر جایی لازم بود برم، سریع برم باهش)، راننده کم حرف بود و توی چند روز قبل چندبار سعی کردم سر حرف رو باهش باز کنم نشد، پا نمیداد و سریع بعد از سوالم محترمانه جوابم رو میداد و ساکت میشد(یکم برام عجیب بود، اصولا راننده های عزیز همیشه حرفی برای گفتن دارن!)، آرامش عجیبی داشت انگار همیشه تو خودشه، خلاصه کلام سرحال نبود. تا اینکه امروز صبح که اخرین مسیری بود که باهش میرفتم خودش سر صحبت رو باز کرد و یک حرفی زد که کل امروز دارم بهش فکر میکنم.
گفت: من شب ها کار میکنم، منم با همون حس حال یک برنامه نویس که شب های بهتر میتونه کارکنه گفتم: منم شب رو خیلی دوست دارم،آرامش خاصی داره که تو هیچ وقت روز نیست!
درجوابم گفت: اونم هم ولی من 4 تا بچه دارم که یکیش الحمد و الله سالمه و خوب، دو تای بعد لکنت زبان دارن که اونم اوکیه، ولی آخری سندروم داون داره و خیلی اذیت میکنه، مجبورم شب ها کار کنم که روز ها کنار خانمم باشم که بتونم توی جمع کردن بچه کمکش کنم و مجبوریم با قرص فلان آروم نگهش دارم و ازون ور قرصش پیدا نمیشه و اگر هم بشه، مثلا دکتر 100 نوشته باهش 20 30 بیشتر نمیدن و... . انگار یک سطل آب سرد ریختن روم، سعی کردم خودمو جمع کنم، یکم از قابلیت هایی که بچه های سندروم دان دارم گفتم که واقعیته مثل اینکه خیلی هنرمندن، توی یک زمینه خاص بشدت خوب میتونن عمل کنن و...
واقعا الان هم نمیدونم چی بگم، این همه فشار، این همه تعهد، این همه خوبی، این همه خوش اخلاقی، این همه ... چطوری میشه توی یک نفر جمع بشه!
این عزیز، مسئول زندگی خودش و 5 نفر دیگه بود که اینقدر احساس مسئولیت میکرد و زحمت میکشید. واقعا این رئیس رؤسا رو درک نمیکنم که نسبت به 80 میلیون مسئولن و اون ها رو به هیچ ورشون نمیگیرن!
برای سطح های پاینش همین صادقه مثال رئیس دانشگاه، رئیس هر اداره ای و...
امروز 28 خرداد 1400 هست و مردم با رای که دادن، اقای رئیسی رو بعنوان رئیس جمهور انتخاب کردن.
امیدوارم وضعیت هممون که ایران رو دوست دارم بهتر بشه