چند روز پیش به دوستم، «زهیر مجاهد» نامه نوشتم و برایش پست کردم. زهیر متولد فریمان و ساکن مشهد و با اصالتی افغانستانی است. با او در مورد نحوه پرداختن به بعضی مشکلات مهاجران افغانستانی و وظیفه یک هنرمند کمی صحبت کردم. متن نامه را به صورت کامل اینجا هم میگذارم.
به نام خدا
خفتهای ناچیز و وظیفه یک هنرمند
زهیر عزیز!سلام
اولین بار، دوازده سال پیش دیدمت و تو یادت نمی آید چون من بین انبوه حاضران در همایشی ادبی هنری نشسته بودم و شما جزء سخنرانها بودی. فحوای آن سخنرانی کوتاهت هنوز یادم هست. در رابطه با استخدام هنر در راه اعتقادات حرف میزدی. سامری و گوساله معروفش را هم مثال آوردی... راستی که عجیب است قوم از نیل گذشته را بتوان با گوسالهای بت پرست کرد. چطور میشود با چشم سر آن همه معجزه از عصای خشک و چوبی دید و اینقدر زود فراموش کرد. اما شد و سامری هنرمند این کار را کرد.یادم هست میگفتی متدینها باید قدرت هنر و رسانه را جدی بگیرند وگرنه سامریها میشوند صاحب این قدرت... آن روزها من سخت درگیر بحثهای تکنیکی داستان بودم که مثلا داستان را نباید شعاری نوشت و جای این حرف ها بالای منبر است و از اینجور چیزها... (البته هنوز هم به این چیزها معتقد هستم اما با تفسیر دیگری.) بنابراین تلاش میکردم تا جای ممکن حرف را در داستانم بپوشانم و آن گوشهها قایمش کنم در پس روایتهای پیچ در پیچ تا کار خواننده سختتر شود. با خودم میگفتم ما علینا البلاغ! من آمدهام داستانم را تعریف کنم... روی همین حساب بود که حرف های جالب و دلنشینت را چندان جدی نگرفتم. و اما دومین و آخرین بار حضوری دیدمت...که به احتمال زیاد آن را هم یادت نیست. مادر دوستم، سیدمرتضی، مرحوم شده بود و من آمده بودم مشهد به مجلس ختمش. شما را هم در آخر مجلس سر سفره به صورت اتفاقی دیدم که در فاصله چند نفری همدیگر نشسته بودیم. سلام علیک مختصری شد و اگر هم حرفی رد و بدل شد الان یادم نیست. دیگر هر چه بوده در همین فضاهای مجازی بوده. مگر اینکه من الان فراموشم شده باشد. هر چند بعید میدانم. اما در هر حال به برکت همین شبکههای نیمبند و فیلترشده اجتماعی دورادور از حال هم خبر هستیم. از کارهایی که منتشر میکنیم و جلساتی که شرکت میکنیم و حس و حالمان در مواجهه با اتفاقات روزمره و چیزهایی مثل این. گاهی دلخوریها و گلایههایمان را هم به اشتراک میگذاریم. امروز به فلان اداره رفتم و فلان مقام چنین و فلان مسئول چنان. امروز کار بانکیام راه نیفتاد. دیروز مشکل صدور مجدد سیمکارت داشتم. فردا هم حتما یک گیر دیگر. از این قبیل روزمره هایتان و تکراری و مشترک.
داشتم با خودم فکر میکردم وضعیتی وجود دارد به نام: «وضعیت خفتهای ناچیز.» خفتهایی که اختاپوسوار در جنبههای مختلف زندگی فردی و اجتماعی ما رخته کرده. نه توان زمین زدن ما را دارد و نه میشود نادیدهاش گرفت. نادیده گرفته نمیشود چون با اصل کرامت انسانی در تضاد است ولی ذهن مقایسهگر و حسابگر ما، میگوید فرض کن بخواهی تحمل نکنی؟ چه کاری از دستت برمیآید؟ وانگهی هنوز چیزهایی برای دلخوش کردن به آنها وجود دارد که ریسک از دست دادنشان بالاست. یک زندگی روزمره، امنیت جانی، تحصیل فرزندان چه دختر و چه پسر و دوستان بسیار زیادی بهتر از آب روان. این خفتها هنوز به درجهای نرسیده که از خیر این چیزها بشود گذشت. آنقدر قدَر نیستند که جان نیمه جان ما و امیدهای از نفس افتاده ی ما را کاملا از بین ببرند.حتما حکایت «قهار عاصی» را بارها شنیدهای و شاید هم گاهی به این و آن تعریف کردهای. یک لحظه احساس کرد خفتی که میبیند بیش از چیزی است که دارد به دست میآورد. جمع کرد و رفت.
القصه بهانه تازه کردن سلام و نوشتن این نامه به آشنا و دوست دهسالهام مطرح کردن این سوال بود که وظیفه هنرمند در قبال این خفتهای ناچیز چیست؟ مدتی است که به این سوال فکر میکنم و چیزهایی هم به ذهنم رسیده است.با تو در میان میگذارم. دوست دارم پاسخ تو را هم بخوانم و بشنوم تا راه تازهای باز شود.اگرچه گاهی از اساس با فکر کردن به چنین مسائلی دچار شرمندگی میشوم. چون آرمان ما برداشتن این مرزها و ساختن آرمانشهری بود که فضیلتها و کرامتها در آن اساس همه چیز هستند. در هر مجلسی که نشستیم دم از فرهنگ و خون و زبان مشترک زدیم که اگر قرار است تمدن مشترکی بنا شود باید روی همینها ساخته شود. اما همچون کودکان بر سر مسائلی پیش پا افتاده (که هر کدام راه حل سادهای هم دارند اما ارادهای برای آن وجود ندارد) عزا گرفتهایم و عزادارمان کردند و منتظریم فلان مسئول دستور بدهد تا فلان کارمند دکمه اینتر را بزند. اما همانطور که نباید آنقدر غرق روزمرهگی و عملگرایی شد که آرمانها را فراموش کرد، همانقدر هم باید مراقب باشیم آرمانی اندیشیدن و رویاپردازی ما را دچار انفعال و بیعملی نکند. بنابراین نهیب زدن و یادآوری و مدد گرفتن از رسانهها برای پرداختن به این خفتهای ناچیز خوب است اما مشغولیت تمام وقت به این مسائل یک دام است. ذهن هنرمند باید فراتر از این مسائل پرواز کند وگرنه سربسته عرض کنم چرخاندن آسیاب با چشم بسته است. ژاژ خاییدن است -که هر چند توأم با لذت- اما چیزی حل نمیشود. گیرم که مشکل الف حل شد، فردا همان مشکل به شکلی دیگر رخ مینماید. چون آب از سرچشمه گلآلود است و اساسا شهروندمهاجر افغانستانی رسمیت ندارد و شأن او همچنان شأن مهمانی ناخوانده است. .. حمله به معلولها بدون توجه به علتها فایده و کاربردی موقت دارد. ممکن است همدردی دوستان بلندنظر و دریادل را به خود جلب کند اما عموم مردم وقتی مورد حمله و پرسش و مطالبهگری قرار بگیرند، ناخواسته حالت تدافعی به خود میگیرند. برای توجیه چنین کاستیها و نقصهایی، فهرست بلندبالایی از دلایل میآورند که اگر همهشان اینطور نباشند ولی بیشترشان به حق و درست هست. من فکر میکنم هنرمند، به عنوان عضوی از این جامعه باید نیمنگاهی به مشکلات روزمره و خفتهای ناچیز این چنینی داشته باشد اما نباید تمام ذهنش را پر کند. باید روایتی همدلانه بیاورد که دریا را بشکافد و راهی تازه باز کند. وگرنه سر و صدای گوسالههای طلایی آنقدر بلند است که نه مجالی برای شنیدن حرف حساب گذاشته نه حوصلهای برای حرف حساب زدن. مشتاقانه منتظر پاسخت هستم تا راه تازهای باز شود.
احمد مدقق 11دی ماه 1401، قم