وقتی طالبان در سال ۱۳۷۵ برای بار اول حکومت کابل را به دست گرفتند، داستاننویسهای افغانستان همگی خزیدند به گوشههای خود. البته قبل از آن هم خبری نبود. آن آبی که دهه ۶۰ زیر پوست ادبیات افغانستان دویده بود، به خاطر خوندلی بود که دولت مارکسیستی برای تبلیغ خود میخورد و میوهاش طعم رئالیسم سوسیالیستی داشت.
در آن ۵ سالِ حکومت اول طالبان (۱۳۸۰_۱۳۷۵)، داستاننویسها غافلگیر شدند و در سکوتی محض فرورفتند. اسمش را میگذارم: «پنجسال سکوت». این غافلگیری و انفعال در آن روزگار طبیعی است. نهال داستاننویسی آن سالها جوانتر بود و بازیهای روزگار برای داستاننویس غیرقابل پیشبینیتر. با این همه، بعد از به قدرت رسیدن مجدد طالبان در سال ۱۴۰۰ همان رفتار با فرمی دیگر تکرار شد. ظاهرش خیلی پر سر و صدا بود اما درونی توخالی و فقط مبتنی بر احساسات. داستاننویسان در ۱۴۰۰ باز همان انفعالی را دچار شدند که در ۱۳۷۵، و بلکه بدتر و سخیفتر. آمیخته با جیغ و زنجمورهای ترحمبرانگیز. این یک سال جیغ و فغان آن روی سکه ۵ سال سکوت است و نتیجه هر دو یکسان: همسطح شدن با عوام.
«داستاننویسی» قبل از اینکه داستاننوشتن و انتشار کتاب باشد یک سلوک است. او باید در جستجوی راهی تازه و پیشنهادی تازه باشد. به جای جهتگیریهای روزمره سیاسی، واکنشهای آنی و یکبار مصرفی، باید به سمت اندیشه و سوالهای جدی تغییر مسیر دهد. به سمت پرسشهایی اساسی از نسبت انسان افغانستانی با جهان گذشته و آیندهاش.