یاسوجیرو اوزو برای من مورد جالبی است. کار او را به عنوانِ یک فیلمساز تحسین میکنم، فیلمهای زیادی از او دیدهام، چند مستند دربارهاش تماشا کردهام، هنوز هم مشتاقم که از او بیشتر ببینم، و با این وجود، هیچوقت هیچ یک از کارهای او را دوست نداشتهام. فکر میکنم همهی آنها در نظرم رقتانگیزند. از این جهت که انگار او، ناتوان است در پذیرش زندگی به همان صورتی که هست و تغییرِ نقطهنظرشْ بر طبق آن. به نظرم میآید که او، حتی نمیخواهد تلاشی در این زمینه کند. او وقایعِ پیشِ پا افتادهی زندگی را بزرگ میدارد؛ او حتی لحظاتِ پیشِ پا افتادهی زندگی را بزرگ میدارد، مثلا به عنوانِ نمونه قدم زدنِ در میانِ یک کوچه را. اما حسی که منتقل میشود این است که او چنین میکند، تا بتواند از نگاهِ کُلّی به زندگی اجتناب کند، حتی اگر فرصتِ او برایِ این احتنابْ لحظهای بیشتر نپاید. البته که در نهایت زندگی، در فیلمهای او اتفاق میافتد، اما این اتفاقی است ناگزیر. او زندگی را به عنوانِ یک کُل بزرگ نمیدارد، تلاش نمیکند که شکوهِ درونِ آن را دریابد، وقوعِ زندگی فقطْ ناگزیر است.
و این ظاهراً، نحوهی مرگِ چنین فردی است. من نمیخواهم مانند او بمیرم؛ من میخواهم مانندِ یک مجاهدِ فلسطینی بمیرم؛ خواسته و آگاهانه.