زرتشت گفت : می ستایم خدای ایرانویچ را
(و چه بسا این ویچ همان Village یا آن Village همین ویچ باشد ، ریشه یکی است ، میوه ها شبیه به هم )
آخر ، زمانی بود که دنیا ، همه اش ایران بود و با این حساب ، نصفِ جهان ، راست راستی می شد اصفهان .
پیشینیان مان ، هر جا که می رفتند و می دیدند مردمان کپی خودشانند ، آنها هم آدمند ، گرگ و شغال نیستند ، کار می کنند ، عرق می ریزند، آنها هم دست هم را می گیرند اگر زمین می خورند ، از خود می پرسیدند پس برای چه باید کشتشان ؟
آنجا را هم ضمیمه مِلکشان می دانستند و خود را ضمیمه آنجا .نمی کشتندشان.
حدود و صغور و مرز و اینهمه مریضی نبود که .
هر جا دلت خوش است ، همانجا ده توست و شهر تو و کشور تو . اطراق بفرما ، خیمه ات برپا ، خانه ات آباد !
الان اگر چه دیگر
از آن همه قشنگی و سادگی خبری نیست وُ روزگاران ، دیگر شده است و حال و روزِ روزگار ، دیگر به آن قشنگی نیست که بود با اینحال و آن احوال :
ما همچنان
می ستاییم خدای ایرانویچ را خدای جهان ویچ را !