نوشته نزار قبانی
بازنویسی :
محمدرضاپریشی
■
: دوستِ صمیمیم
رفیق خوب و قدیمیم
که چشمات یه کتاب
اندوه و غم غربته
چرا تو کشورتون ... ؟
- ما مردمی هستیم که شادی رو بلد نیستیم!
بچهها مون رنگین کمون ندیدن
اینجا یه تراژدیه
با خودش قهر
با مردمش قهر
وطنی فکر کردن
و احساسات عالی توش معنا نداره
کشوری که توش کبوترا هدفن
حتا ابرا
ناقوسا
اینجا پرنده بودن و قلم داشتن ممنوعه
شاعر کی جرئت کنه شعر بخونه ؟
اینجا کشور بن بسته
خلوت
حتی مگس پر نمی زنه
چه برسه شب شعر
از من می پرسی چرا نوشته هام چاپ نمی شه ؟
چرا کتاب ندارم
اینجا کشوریه
نصفش زالو و سیاهچال
نصف دیگه اش سرباز و اشغال !
مرده ها با زنای همدیگه می خوابن
چون مرداشون یهو غیب شدن!
: می دونی ؟
کشورِ شما قشنگ ترین کشور جهونه
( جهون؟ چه لهجه نافی !)
اصلن مثل فرونسه نیست
(فرونسه ؟ نه این دیگه اسمش لهجه نیست! )
اینجا بارون می خنده
گلها میخندن
انجیرا زیتونا می خندن
بوتههای شب بو هم می خندن
تبسم های چسبیده به دیواررر
اما نمی دونم آدما چرا غمگینن ! نمی خندن!
□