محمد مهدوی
محمد مهدوی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

امید

یه یاکریم روی شاخه‌ی درخت یاسمون لونه کرده

اولین بار وقتی نگاهم بهش خورد که داشتم طبق معمول غر میزدم و برای آینده‌ی دردناکی که در انتظارمه از خدا خون‌بها مطالبه میکردم

نگاهش کردم و اون منو یه گلوله ی سرخ آتشین تصور کرد

پلک زد و من فهمیدم

گفتم تو به همون معصومیتی که یه بچه ی نوزاد

ولی چرا یه بچه ی نوزاد میره بهشت و تو نه؟

عدالتی این وسط هست؟

پلک زد و من فهمیدم

تو از من معصوم تری

من میرم جهنم و تو هیچ جا

بهشت پرنده ها کجاست؟

باد زد و پرنده توی لونش جابجا شد

از افتادن میترسید؟

یه پرنده از افتادن میترسه؟

پلک زد و من فهمیدم

با هر نفسش شکمش روی پاهاش بالا و پایین میرفت و من فهمیدم که یه موجود دیگه به معصومیت نوزاد آدم داره وارد جهان میشه

پیش خودم حساب کردم اون چقدر دووم میاره

اگه گربه ای نباشه چند سال

اگه غذایی برای خوردن باشه چند سال

اگه سرمایی بدنش رو نلرزونه چند سال

اگه توو دود و فضولات آدم زنده بمونه چند سال؟

بهش گفتم تو هم ناامید میشی؟

پلک زد و من فهمیدم

گفتم معصوم بودن برای من سختتره تا تو

دنیای تو راحتتر از دنیای منه

خدای من سختگیر تر از خدای تو

زبونش رو به پایین دهنش زد طوری که انگار میخواست بالا بیاره

دهنش رو باز کرد و بست

پلک زد و من فهمیدم

نه آبی داشت

نه دونه ای

نه خونه ی راحتی

شاخ و برگایی که مدام فرو میرفتن توو بدنش و اون هربار که باد میزد مجبور بود جاشو عوض کنه

سر و صدای زننده‌ی پیانوی همیشه زنده اعصاب براش میذاشت؟

پلک زد و من فهمیدم

به مظلومیت تو هست؟

پلک زد و من فهمیدم

به تنهایی تو هست؟

پلک زد و من فهمیدم

خدا باز داره کار خودشو میکنه

موفقم شد

من باز امید پیدا کردم

که بیشتر صبر کنم

پرنده بال هاش رو تکون داد

به پایین نگاه کرد

پاهاش رو جمع کرد و پرید

امیدنوزادگناهیاکریم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید