ویرگول
ورودثبت نام
محمد مهدوی
محمد مهدوی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

عنوان را اینجا وارد کنید

یه رفیق دارم که خیلی خیلی حرف گوش کنه. یه روز داشتیم پیاده واسه خودمون قدم میزدیم از کنار یه عتیقه فروشی رد شدیم. گفتم بریم ببینیم چه خبره رفیقم گفت باشه بریم. رفتیم توو. رفیقم از یه کتاب با جلد عجیب غریب خوشش اومد. اورد گذاشت رو پیشخون. یارو فروشنده هه قیمت رو گفت و این رفیق ما هم خر پوله. تا اومد دستشو بکنه توو جیبش مغازه داره نمیدونم بخاطر بامزگیش بود یا میخواست جذابیت بیشتری ایجاد کنه برگشت گفت: البته این کتاب رو نخونید بهتره. و یه لبخند شیطانی هم زد که مثلا بگه عجب چیزیه این کتاب و چقدر خفنه و اینا. رفیقمم دستی که به هدف پول توو جیبش کرده بود رو در اورد و با اونیکی دستش کتاب رو گذاشت رو پیشخون گفت اگر اینطوره خب باشه. و سرشو انداخت پایین و رفت بیرون. مغازه دار که یه مشتری و فروش خیلی خوب رو به باد داده بود نگاه ملتمسانه ای به من کرد. میتونستم به رفیقم بگم برگرد و بخر اما نگفتم. از یارو خوشم نیومده بود. لبخندی شیطانی تحویلش دادم و پشت سر رفیقم خارج شدم.



کتابرفیق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید