
اینجا رو دوست دارم، باهاش حال میکنم، نه اونقدر شلوغه نه اونقدر خلوت.
هوا مهه. شهر پیدا نیست. ازینجایی که منم خیلی کم پیش میاد شهر رو بشه صاف و تر و تمیز دید، همیشهی خدا آلوده است، الان اما همه جارو مه گرفته. آلودگی نیست، یا غبار، یا دود. این موقع از سال رو دوست دارم. کاش هیچ وقت هوا گرم نشه. کاش همه درختا برگاشون بریزه، هیچ وقت دیگه هیچ هلویی به بار نشینه. البته اگه صنف هلو کاران ازم شکایت نکنن. من میوه مورد علاقه ام هلوعه اصلا، اما حاضرم موجودیت این میوه خوش بو و خوش مزه و البته پشمالو رو به دست عدم بسپارم، یه قربانی بدم و تا همیشه هوا سرد باشه. برفم نبارید نبارید. فقط سرد باشه. هر از چند گاهی یه نم ریزی بزنه بسه. از سرما خوشم میاد. توو پاییز و زمستون آدما خوشگل ترن، همه جا ساکته، همه جا آرومه، بوی بخاری هیزمی کل اتاق نمور رو پر میکنه، البته من بخاری هیزمی ندارم اما میتونم تصور کنم که بوش چجوریه. از هوای ابری خوشم میاد، اینقدر زیاد که حاضرم ول کنم و برم انگلستان زندگی کنم، اونم فقط برای هواش، آدماش رو بیخیال، البته اگه انگلستانیای عزیز بهشون برنمیخوره. حالا شاید بگی چقدرم اونا رات میدن، خب ندن، اما میتونم که تصور کنم نمیتونم؟
به تازگی دوستی رو از دست دادم و رفتنش برام گرون تموم شد. نمیدونم چرا اینجوری میشه همش. تا میام عادت کنم به آرامش یهو یه اتفاق عجیب غریب میفته. زندگیم پر این اتفاقای عجیب غریبه. انگار واقعا فقط درده که به انسان معنی زنده بودن میبخشه. اگه درد نکشیم اصلا زنده نیستیم. نمیدونم. دارم خودمو گول میزنم، با حرفای گنده فلسفی با نوشتن و چرت و پرت بلغور کردن. اما یه حسی درونم میگه که درست فکر میکنم. چون راه دیگه ندارم. یادم نیست آخرین حرفم بهش چی بود، یادم نیست کجا بودیم، یادم نیست چی پوشیده بود، به چه چیزهایی خندیدیم یا با چه جملاتی به فکر فرو رفتیم، یادم نیست اونروز آخر چه غذایی خوردیم و یادم نیست که اصلا باهاش خداحافظی کردم یا نه. من و این حافظه خرابم! این ابدیت بی انتها منو میرسونه. این رو ازش یادمه. گفت این ابدیت بی انتها من رو میرسونه. راجع به مرگ میگفت. راستم میگه، یعنی میگفت. چطور ممکنه کسی از زندگی من بره و دیگر هیچ جوره نباشه، چطور ممکنه؟ من دیگه قرار نیست اونو ببینم، تا ابد. و این ابد یعنی چی؟ هیچ کس نمیدونه.