گذشت زمان داره بهم میفهمونه که چیزی نیستم.
البته شاید میگه آنطور که من میخوام باش.
هروز پیرتر میشم
نگران آیندم
نگران اینکه چه کاره خواهم شد
نه، نگران آن که همین امروز و فردا مرگ در خانه قلبم را میزند و نفسش را میگیرد و دیگر نمیتپد.
صبرکن، عمیقتر که میشم، متوجه میشم که نگران تپیدن قلبم نیستم. نگران آنم که که اگر دیگر نتپید، آن موقع چه کسی هستم؟🤔
آیا در کوله بارم ظلم جمع کرده ام و چقدر گذشت و عفو!
آن موقع چقدر از توانایی های ک خدا بهم داد هدر داده ام؟ و چقدر درست پیشرفتم؟
چقدر در تلاش عدالت بودم و چقدر برای خواستههای حیوانیام انرژی و جوانیام گذاشته باشم
چقدر ارزش آفرین بودم و چقدر مصرف کننده
در کولهام باخودم بیشتر زخم آوردهام یا تیغ و شمیشیر خنجر خون آلود؟!
در کولهام مقداری آبرو مانده یا همهاش را بر باد داده ام؟
نه از این آبروهای که پیش این و اون به به چه چه میکنن، آبروی که پیش خود و خدا داری
این آبرو متفاوت است با یکی دوبار شاید آبرویت نرود. ولی قلبی که قصاوتی دارد بیآبروست، حتی اگر گناهی نکرده باشد.(؟🤔)
راست میگفت پادشاه سیارک، وقتی که شازده کوچولو گفت اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم:
«خب، خودت را محاکمه کن! این سختترین کار دنیاست! اینکه بتوانی دربارهٔ خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت را محاکمه کنی.»
یکی از سختترین کارها؛ ولی به نظرم یکی از نرم کنندهترین دلها. البته به یه شرط؛ شرطش آن است که کنار خدا باشد. آنهم خدای حقیقی
سخت است وقتی کسی بهت ظلم کنه طوری ببخشیش که مثل قبل دوستش داشته باشی. ولی سختتر از این آنست که کینهاش را به دل بگیری و زخم بخوری و زخم بزنی
چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۴ ساعت ۰۹:۲۱