آیینه هیچ ندارد و همه چیز دارد. همه چیز هست و هیچ چیز نیست. چهره ای است که هرگز رسم نمیشود. در نهایت او فقط آیینه است. مقصر نیست. صرفا صادقانه حقیقت را نمایش میدهد.
سرزنش نمیکند و نمیشود. تشویق نمیکند و نمیشود. فقط بازگو کنندهای بیطرف است.
اما چهره ها، مثل آیینه ها یک صفحه، رو دارند. اما آن زیر هزاران صفحهی نخوانده مدفون است.
یک روح پشت هر کدام از آنهاست. که جان دارد. دائم آنجاست و از پشت چشمها جهان را تماشا میکند.
میبیند، میسنجد، قضاوت میکند و تصمیم میگیرد صفحه رو نمایشگر چه باشد.
پشت چهرهها دریایی عمیق هر روز عمیق تر میشود. که روز اول زندگی روح ها تنها قطره ای بوده است. حالا آنقدر عمیق شده که خود روح ها هم از بسیاری از قسمت هایش بیخبرند. حالا میتواند آنها را غرق کند.
ولی پشت آیینهها ، پوچیست. تنها پوچی. یک خلاءِ به کمال رسیده. نه تاریک نه نورانی. سکوتی کر کننده.
صفحه رویی آیینه دائم عوض میشود و باطنش در ثابت ترین صورت ممکن در خواب است.
بر خلاف چهره ها که روی آنها ثابت و پشتشان هر ثانیه دگرگونی.
او دوباره پست کم آورد، انشا مدرسه آورد.