
او فقط یک نویسنده بود. فقط قلمش را داشت و صفحات سفید.
قلمش، تنها چیزی که متعلق به او بود.
تنها چیزی که از او مانده؛ کلماتش هستند.
او همیشه آنجا بود؛ ولی هرگز واقعا حضور نداشت.
اگر هم نبود، کسی متوجه نمیشد. اگر هم میشد، اهمیت نداشت.
هرگز کسی دلش برای او تنگ نمیشد. هرگز انتخاب نبود. هیچ وقت تلفنش به صدا درنمیآمد.
برای هیچ کس ضمیر متصل " م " نبود.
معشوق کسی نبود. افکار شبانهی کسی نبود. در رویاهای کسی حضور نداشت.
چشمان او برقی خاص نداشت. صدای او خاص نبود. مو هایش آسمان و دریا نبود.
کسی او را به خاطر نمیسپرد.
هیچ وقت، هیچ کس، هیچ جا منتظر او نبود.
او همیشه جزئی از پسزمینه بود.
دیده میشد، ولی کسی به او نگاه نمیکرد.
او ، فقط او بود.
آدم مهمی نبود. کار مهمی نکرده بود. کسی مدیون او نبود. خیره کننده نبود. استعداد خاصی نداشت. حتی در همان نوشتن.
هیچ کس به او نیاز نداشت.
به هیچ جا تعلق نداشت.
خوشمیگذشت، حتی بدون او.
اگر نبود، چیزی کم نبود.
همانطور که وقتی دریا جسم او را برای خود برگزید و برد؛ کسی متوجه نشد. آن روز متفاوت بود. دریا او را فرا میخواند.
وقتی به سمتش قدم برمیداشت، لبخند زده بود. او حالا متعلق به کسی بود.
دریا او را انتخاب کرده بود.
