رفت. رفت. رفت.
امروز رفت.
کم تر از یه ساعت پیش .
تا آخر عمرم نمیبینمش.
هنوز ام امید هست . که بماند و فردا بتوانم برش گردانم .
ولی رفت .
درست نیست انقدر احساسات به خرج بدم.
ولی رفت .
و چند سال با هم بودیم.
چند سال بیشترین میزان ممکن به من نزدیک ترین بود .
خاطراتمان مرور میشود.
اولین باری که به من گفتند به او نیاز دارم . از او متنفر بودم و اصلا نمیخواستم وارد زندگیام بشود .
اولین بار که دیدمش و حتی درست نگاهش هم نکردم . کلافه بودم و گفتم خب که چی.
وقتی آمد خانه و اولین بار با او درست دنیا را دیدم .
وقتی فهمیدم دنیا خیلی واضح تر از چیزیست که من میبینم .
وقت هایی که با سهل انگاری به او آسیب میزدم و بعد چند روزی ازش دور بودم .
و هیچ وقت به روی خودش نمیآورد.
ولی حالا دائمی است .
چند هفته اول که از همه پنهانش میکردم .
بعد تر که عضوی از وجودم شد و بدون آن مرا ناقص میدیدند .
کم کم که از او خوشم اومد و بقیه میگفتند به هم میایم .
وقت هایی که از دستش کلافه میشدم و از خودم دورش میکردم .
وقت هایی که برای او مینوشتم .
خاص نبود. مثل بقیه بود . هیچ چیز خاصی نداشت .
فقط اولین بود .
امروز با یک سهل انگاری وحشتناک برای همیشه از دستش دادم .
بقیه حالا درب و داغون و شکسته توصیفش میکنن.
میگویند ارزشش را نداشت . الان بهترش را داری .
بهترش؟
هر چی هم که میخواهند باشند . هیچ کدام اولی نیستند .
آخرین بار دم در مدرسه ،
آخرین بار آنجا دنیا را واضح به من نشان داد. زیر باران .
و بعد گذاشتمش توی جیبم که سوراخ کوچکی برای رد شدن عینک داشت .
مسخره ترین اشتباهی که میتوانستم بکنم .
حتی چند قدم بعد تر چکش کردم .
آنجا بود.
پایین تر از جایی که باید میبود. چرا توجه نکردم .
و دفعه بعد که خواستم بیرون بیارمش ، دیگر نبود.
برای چشمها (عینک )عزیزم . که درحالی که یک دسته نداشت و دسته دیگرش نزدیک جدا شدن بود از دست دادمش.