(گفتم یه داستان ابکی!)
داستان ما از یه دست شویی شروع میشه .
یه دست شویی و نظافت چیش
اصغر ، نظافت چی بود .یه پیر مردِ لاغرِ بد اخلاق که بچه ها ازش میترسیدن و سعی میکردن جلوش افتابی نشن ، همه جز قنبر.
قنبر دیگر با اصغر رو دروایستی نداشت!
تو خونه اصغر یکم بهش رو داده بود و غنبرم حسابی پر رو شده بود.
اوضاع اینجوری بود که اصغر قنبر رو یه پسر مظلوم خوب و ساکت میدید و ازش خوشش میومد. که تهش قنبرو برداشت برد خونش.
اصغر داشت مثل هر روز صبح دستشویی رو تمیز میکرد .
اما قنبر هنوز نیومده بود سراغش.
دیشب گفت میخواهد پیش دوستانش بمونه و با اصغر برنگشته بود خونه.
اصغر با بداخلاقی زیر لب به بچه ها ناسزا میگفت و محکم و با حرص تی رو روی زمین سُر میداد. اما تقریبا خوشحال بود که غنبر هنوز نیومده که بپره رو سر و کلش
کار دستشویی خیلی وقت بود تموم شده بود. اما اصغر دوباره داشت کار هاشو تکرار میکرد. کلا آدم حواس پرتی بود. اما اون موقع تو فکر این بود که قنبر چش شده و چرا نمیاد.
و بعد از مدتی از داشت از نگرانی دق میکرد.
تهش خاله مهراوه رو فرستاد دنبال غنبر .
و خاله مهراوه در به در دنبالش گشت.
و آخرش زیر پتو گم شدشو یافت و بسی تلاش کرد بیدارش کنه اما بیدار نشد.
دوستاش در همین حین وارد صحنه شدن و گفتن دیشب تا ساعت ۶ با هم بیدار موندن !معلومه الان بیدار نمیشه.
خاله مهراوه به اصغر زنگ زد و شنیده هاشو باز گو کرد.
اصغر سریع گوشیش رو در جیبش جا داد و سریع از شر وسایل نظافت خلاص شد. تا، بره دستشویی!
***
و کمی بعد اصغر با تی خیس ، صورت عصبانی وارد اتاق شد.
و با چکمه ی پلاستیکی سیاهش لگدی تو کمر قنبر از همه جا بی خبر زد و گفت : پاشو بچه تا کی میخوای بخوابی ؟
که فریاد غنبر از ترس مانند فیلم ها باعث به هوا رفتن پرندگان در شعاع زیادی شد.
غنبر که بیدار شد و خودشو جمع و جور کرد اصغر تی را داد دستش : تو برو دستشویی رو تمیز کن
و جهت اطلاعتان کلاغی از ترس صدای اصغر مو طلایی به شیشه برخورد کرد و مرد . بچه ها در حینی که اصغر این حرف ها را به غنبر میزد کلاغ بیچاره را بسیار رمانتیک کنار گل های میمونی خاک کردن .?
قنبر به سمت دسشویی پسرانه به راه افتاد.
که دوباره صدای اصغر در اومد : اونجا رو تمیز کردم برو دخترونه رو بساب
*قنبر کمی پرید بالا* و به سمت دستشویی دخترانه حرکت کرد .
اصغر که به آن چیزی که میخواست رسیده بود با لذت به حرکت تی در دستای غنبر و صورت منگش از خواب نگاه میکرد. ?
و بعد از این که از لذت بردن حوصلش سر رفت
رفت ابدار خانه تا چایی ای بخوره
که حواسش نبود و با آب یخچال برای خودش چای ریخت☕️اما چون باز حواسش نبود آن را تا آخر خورد!
*اما در دستشویی!*
اصغر چایی اش را از آبدارخانه آورده بود که تو دستشویی بخورد تا حواسش به قنبر باشه
غنبر داشت به شانسش لعنت میفرستاد که
ناگهان یاسمن وارد دسشویی شد?
وقتی اصغر یاسمن را دید چایی سرد را در صورت یاسمن بیچاره تف کرد
که باعث یاسمن مورمورش شود
و بعد یهو دیدند غنبر نیست!
و یاسمن یهو غنبرو دید و جیغ کشید
غنبر از تی بالا رفته بودو در نوک آن ایستاده بود! (چجوری تعادل حفظ کرده بود خدا میدونست)
اصغر دوباره صدایش را بلند کرد: بیا پایین قنبر ببینم میندازمت انباری ها! با چشم ادب نگر پدر را وز گفته ی او مپیچ سر را.
غنبر : آخه عمو من به کدوم حرفتون گوش ندادم )و از دسته ی تی سر خورد پایین
اصغر که دیگر داشت بنفش میشد گفت: تو باید دستشویی را تمیز میکردی نه اینکه تی نوردی کنی. اونم از تی عزیزم آرتمیس
و بعد فهمیدن یاسمن هم گم و گور شده
غنبر به ادامه تمیز کردن دسشویی ادامه داد.
و دسشویی رو خیلی بهتر از اصغر تمیز کرد!
که اصغر باز حرصش گرفت . چون چیزی نبود که به آن گیر بدهد!
*ادامه دارد....*
پ.ن شایدم ندارد .