ابویجان، جایت خیلی خالیست. قرار بود سهرقمی شوی و مثل هفتادسالگیات که جشن گرفتیم و دستافشانی و پایکوبی کردیم، دورت جمع شویم و کنار شمعهایی که در نور وجودت بیفروغ میشوند، عکس یادگاری بگیریم.
حالا خودت نیستی -حیف- نورت اما هست؛ که آیین چراغْ خاموشی نیست. از حال مامان و نادر و سارا و مریم و مونا و مانی و روناک بگذار نگویم. حالِ ناخوش گفتن ندارد. از حال باقی اعضای خانواده و رفقایت هم.
میدانستم؛ میدانستم روزی که نباشی، چه سوگ سیاهی ساعتهایمان را درخواهد نوردید. دانشجوهای سالیانت این روزها اشکها ریختند و در غمِ -به قول خودشان- بهترین استاد زندگیشان، ماتمها گرفتند. به شیوهی خودت که سال پیش وقتی رفیقم -آزاده- در بستر بیماری بود و من برلین، پیام دادی «باباجان، اگر اینجا بودی، چه میکردی؟ همانها را بگو من بکنم»، همان کاری را کردم که خودت اگر بودی میکردی.
دلم اندازهی دل تو بزرگ نیست ابویجان؛ اما سعی کردم فرزند خلفی باشم. تو هم مثل همیشه نظر خطاپوشت را به کار بینداز و کاستیهای سعیام را ببخش. سختم بود، خیلی هم سختم بود، اما سعی کردم در حد توانم رخت صاحبعزایی را از تن دربیاورم و دانشجوهایت را دلداری بدهم؛ میفهمم، میفهمم که معلم -حسابی اگر باشد- کم از پدر و مادر آدم ندارد.
و این را هم از خودت یاد گرفتهام حضرت استاد؛ همین به دیگران اولویت دادن را میگویم. دروغ چرا؟ حالا ادایش را درآوردم، اما بهت قول میدهم کمکمک درونیاش کنم و به همان آرامشی برسم که تو رسیده بودی؛ همان آرامشی که میگذاشت بیمنتْ دل دیگران را رام و آرام کنی.
میدانی اهل این نیستم که احساساتی شوم و نسنجیده قولی بدهم؛ آن هم به تو. و از همین حالا هم میخواهم شروع کنم. گفتن ندارد، خودت بهتر از من میدانی که زندگی ایرانی ما این روزها عرصهی تاختوتاز ملکالموت است. داسش حسابی درو میکند و مرگ از درودیوار لحظههایمان بالا میرود. با اجازهات میخواهم تو را، غمت را و اندوه فراقت را بگذارم کنج دلم، و اینجا و هرجای دیگر با و برای دیگران از زندگی بگویم و بنویسم. مگر نه اینکه زندگی را شعله باید برفروزنده؟
یک توضیح: در این روزهای تلخ، دیدارهای کنترلشدهی حضوری و پیامها و تماسهای مهربانانه و تسلیبخشی که بهسوی من و خانوادهام روان شد، بسیار کمکمان کرد که در این طوفان دوام بیاوریم. ممنونم. میدانم که باید تکتک تشکر کنم و سرسلامتی بدهم. این کار را خواهم کرد؛ اما تأخیرم را لطفا پای بیادبی نگذارید.