بعد از دو سه ساعتي كه كار كردم و چند مسافر را جابجا كردم مقداري پول دستم آمد و گفتم كه خوب است براي خانواده يك بسته خرما بخرم.
به يك مغازه رسيدم كه با بنر نوشته بود،خرماي كبكاب كيلويي ده هزار تومان
وارد مغازه شدم و از صاحب مغازه از كيفيت اين خرماي ده هزار توماني سوال كردم و ايشان نيز كفيت وسلامت آن را تاييد كردند.
يك بسته خرما به مبلغ يازده هزار و چهارصد تومن خريدم و هنگامي كه مي خواستم سوار موتورم شوم،يك دستفروش كه پيراشكي مي فروخت،من را صدا كرد و گفت آقا بياييد يه پيراشكي از من بخريد.
من هم از قيمت پيراشكي ها سوال كردم و او گفت :دونه اي دو هزار تومان
پرسيد:چند تا بزارم ببريد؟
گفتم:يك دونه چون اصرار كردي،من هم درآمد خاصي ندارم و با اين موتور مسافر كشي مي كنم.
با شنيدن اين حرف، يك نگاه تعجب آميز به من كرد و با يك آه عميق از درون گفت :واقعا مسافر كشي مي كنيد؟ عجب مملكتي شده ها ......
حالا قضيه بر عكس شده بود و او كه تا چند ثانيه پيش اصرار بر فروش محصولش را داشت،الان حاضر نمي شد پول آن را دريافت كند و با اصرار كاملا واقعي مي گفت، برو مهمان من باش.