حول و حوش ساعت نه و سي دقيقه صبح بود كه اسنپ رو فعال كردم.هنوز چند ثانيه نگذشته بود كه يك درخواست آمد.با اينكه مسير درخواست خيلي طولاني بود آن را قبول كردم و به سرعت خود را به مبدا سفر رساندم.
مسافر كه يك مرد بسيار مؤدب و با وقار بود با تماس تلفني از من خواست تا چند دقيقه اي صبر كنم تا حاضر شود.
ظاهرا يك مسير تبديل به چهار الي پنج مسير شده بود و قرار بود يكي دو ساعتي در كنار هم باشيم.
هنوز نيم ساعتي از آغاز سفر نگذشته بود كه با عبور از نزديك يك آبميوه فروشي، مسافر از من خواست تا توقف كنم و پيشنهاد نوشيدن {شير انبه} را داد.
_همين بغل نگه دار تا يك شير انبه اي با هم بزنيم.
من كه آخرين خاطره اي كه از خوردن انبه در ذهنم بود ،مربوط به بيست و پنج سال پيش در خانه يكي از اقوام بود كه در مسير برگشت از جنوب كشور با خودش چند كيلو انبه آورده بود و ديگر حتي تصوري از مزه آن نداشتم،از اين پيشنهاد بسيار تعجب كردم.
مشتريان ميلياردري كه براي دويست تا تك تومني چند دقيقه خودشان را به در و ديوار مي زدند به سرعت از جلوي چشمم عبور مي كردند و در اين پيشنهاد كه حداقل بيست هزار تومني براي مسافر آب مي خورد فكر مي كردم.
_چه طور مي شود در جامعه اي كه عده اي ثروتمند حتي حاضر به گذشتن از دويست تومن نيستند يك مسافر جوان اين گونه با سخاوت چنين پيشنهادي را مطرح مي كند.
من: حالا زوده، هوا هم زياد گرم نشده، اجازه بديد يه مقداري از مسير رو بريم بعد اگر نياز بود جاي ديگه اي تهيه كنيد.
مسافر: باشه مشكلي نيست.پس بريم.
يك ساعت و نيم از آن پيشنهاد گذشت و مسافر كه حسابي تشنه و از پيدا كردن آب ميوه فروشي مايوس شده بود به من گفت تا كنار يك سوپر ماركت توقف كنم و پياده شده و با دو تا آب انگور و دو شيشه آب معدني كوچك برگشت.
در آن هواي گرم و آفتاب سوزان كه كم كم داشت به جهنمي سوزان تبديل مي شد خوردن آب خنك بهترين لذتي بود كه مي توانستيم تجربه كنيم.
در مسير با صداي دلنشيني كه داشت ،از تجربه هاي زندگي برايم گفت :
1-من تا الان سعي كردم به هيچ كسي ظلم نكنم.
2-سعي كردم تا آبروي هيچ فردي را نبرم.
3-سعي كردم پشت سر هيچ كسي حرف نزنم.
4-اگر كسي به من ظلمي كرده،او را به خداوند واگذار كردم.
تجربه هايي كه عمل كردن به هر كدام مي تواند مسير زندگي را به كلي دگرگون كند.