روی صندلی عقب تاکسی نشسته ام و در آینه وسط ماشین خودم رو نگاه میکنم، از خودم میپرسم که چه شکلی ام؟
راننده خیلی آروم رانندگی میکنه و این نوع رانندگی کردن رو دوست دارم، بهم آرامش میده.
شاید شما هم این سوال رو از خودتون کرده باشید که چه شکلی هستید، شاید هم همون چیزی که توی آینه میبینید رو باور میکنید ولی من معتقدم آینه ها دروغگو هستند، مثل آدم ها.
بعضی روزها ساعتها به آینه نگاه میکنم و چیزی رو میبینم که فکر میکنم وجود نداره، یا حداقل اینطوری وجود نداره.
"برای عشقت گل بخر" این صدای دختر گل فروشی بود که پشت چراغ قرمز به شیشه ماشین کوبید، بر خلاف خیلی از گل فروشها مرتب و آرایش کرده است و چهرهی وسوسه کنندهای داره و با لبخندی سعی داره ترغیبم کنه که گل بخرم ولی امروز قرار نیست گل بخرم.
چرا گل نخریدم؟ شاید با گل خریدنم خوشحالش میکردم.
چرا الان این سوال رو از خودم میکنم؟ چرا باید به این فکر کنم که اگر میخریدم اون خوشحال میشد یا نه؟ خوشحال شدن اون برای من چه اهمیتی داره؟ اگر یه دختر خوشگل و خنده رو و وسوسه کننده نبود باز هم این سوال ها رو میکردم؟ اگه من گل فروش بودم کسی این سوال ها رو از خودش میکرد؟
بوی واکسی که راننده تاکسی به ماشینش زده داره حالم رو بد میکنه، حس میکنم حالت تهوه دارم واسه همین شیشه رو کمی پایین میارم هوای سرد و آلودهای که ازپنجره به داخل میاد رو به هوای گرم واکسی داخل ماشین ترجیح میدم.
راننده تاکسی توی آینه نگاهم میکنه، شاید داره با خودش فکر میکنه که من چرا زل زدم به آینه، شاید فکر میکنه بهش نظر دارم، شاید منتظره باهاش حرف بزنم، شاید اون میخواد باهام حرف بزنه، شاید اون بهم نظر داره یا شاید هم اون اصلا وجود نداره و فقط ساختهی من هست، اگه من اون رو ساختم پس من الان کجام؟ کاملا داره من رو نگاه میکنه و اصلا به جلو نگاه نمیکنه، به نظرم الان باید بترسم یا حداقل نگران این باشم که تصادف نکنیم اما خیلی دوس دارم بدونم اون الان منو چطوری میبینه، وقتی داره توی اون آینه به من نگاه میکنه چی میبینه.
فکر نمیکنم همه آدمها یکجور ما رو ببینند...
بهتره پیاده بشم.