سعید
سعید
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

افعی دوپا...


از خواب بلند شدم... البته مثل همه روزای یگه ... به زور داد و بیداد مامان... هوا بهاری بود و تعطیلات عید...دیدم بجای مامانم ...یه دختر لاغر با موهای بلند و صاف وایساده بالاسرم... هم سنم بود نگاهم میکرد...منم یه پسر تپل و خجالتی...با یه زیرپوش سفید ک نصف شیکمم بیرون بود... نگاه اطرافم کردم...دیدم مامان با اخم میگه پاشودیگه لنگ ظهره ببین کیا اومدن...تا اون روز نه اون دختر کوچولو رو دیده بودم نه اون خانمی که همراهش بود...فقط از مامانم شنیده بودم که یسری فامیل داریم که اسمشون افعی دوپا هست...یکم چشمامو مالوندم...به هر سختی بود زیرپوش سفیدو کشیدم پایین تا شیکمم کمتر معلوم باشه ...بلند گفتم...سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام صبح بخیر...دیدم اون خانمه بلند جواب داد...سلـــــــــــــــــــــــام عزیز عمه خوبی قربونت برم... اونجا بود که فهمیدم یکی از اون افعی دوپاها ک مامان همیشه ازشون حرف میزد اومده... بعد از اینکه دست و صورتم رو...شستم نشستم سر سفره ک صبونه بخورم...الکی خودم با لقمه نخوردم مشغول کردم...ولی زیرچشمی داشتم اونارو نگاه میکردم...دیدم یهو اون خانومه با یه استکان چای اومد پیشم...گفت بیا عزیزه عمه چای بخور... راستش خیلی خجالت میکشیدم ازشون و همش سرم پایین بود...ولی نمیدونم همونجور که استکان چای رو ازش گرفتم یهو به حرف اومدم...و پرسیدم : راستی شماها همونایین ک مامان بهتن میگه افعی دوپا !؟

و بارِ ديگر

"پاييز"...??

خزانِ نو رسيده!

ببخش بر لحظه هايمان لبخند و شادي را

نابود كن هر آنچه كه غم آلود كرده خانه ی دلهايمان را

ببوس و نوازش كن زخم غروب‌های غريب و غمگين گذشته را

و در آخر...

تنها خواسته ام از تو اين است كه:

با من و روزهايم، مهربان باش...

بنظرتون واقعی بود این پست ؟

پاییزداستان آبکیافعیعشقعاشق
دلتنگی بد نیست ،یادگاریست از کسانی که دوستشان داریم و دوراند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید