روزی از دوستی پرسیدم، اگر زمانی متوجه بشی خدایی که سالها میپرستیدیش وجود نداشته، چه احساسی به تو دست میده؟
اون هم بدون هیچ مکثی گفت: خوشحال میشم، شاید هم بعدش خدا رو شکر کردم!!
من که شگفتزده شده بودم، دوباره ازش پرسیدم یعنی چی خوشحال میشی؟ از بیخدایی؟ دارم بهت میگم خدایی وجود نداره؛ بعد تو میگی خدا رو شکر میکنم؟ کدوم خدا رو؟ اونی که فهمیدی وجود نداره؟ حالت خوشه اخوی؟
این اعتراض تند من چیزی از آرامش رفیقمون کم نکرد. این دفعه با کمی اطمینان بیشتر شروع کرد که:
میدونی یکی از اسامی خدا حقّ هست؟ مگر ما از پرستش خدا به دنبال حقیقت عالم نیستیم؟ مگر ما دنبال موجودی فراتر از همهچیز نیستیم؟ زمانی که ما به دنبال خداییم یعنی به دنبال موجودی ورای تمام هستی میگردیم. دنبال چیزی هستیم که عظمت و جبروتش رو یک استدلال ساده به خطر نیاندازه! پس یک خدای حقیقی نمیتونه که به حق نباشه. درواقع ما حقپرست هستیم و نه خدا یا الله پرست. اگر هم به خدایی معتقدیم به این دلیله که حق رو در او یافتیم.
اگر یک روز مطمئن بشی چیزی که میپرستی خدا نیست، مفهومش اینه که اون معبودت حق نبوده و یعنی تو از اول هم خدا رو نمیپرستیدی. در واقع خدا نقض نشده، خدایی که میپرستیم نقض شده. خدای پنداری نقض شده. به نظرت خلاصی از خدایی موهوم و خروج از گمراهی خوشحالی نداره؟ البته باید بگردم دنبال یک خدای حقیقیتر :). وقتی خدای مفروض من نقض شده به این معنیه که من از شرّ شرک به خدای حقیقی خلاص شدم. این جای شکر نداره؟ جهان از حق خالی نیست و من به دنبال اون حق اصیل هستم. از اول هم پایبند به خدای مفروضم نبودم که حالا با نابودیش ناراحت بشم. من از ابتدا در پیِ مقصدی بودم که به اشتباه در سرابی اقامت داشتم. هرچه زودتر از راه باطلی برگردیم بیشتر برای یافتن مقصد اصلی زمان داریم. خُب معلومه که خوشحال میشم.