اولین مسافر خانمی هست که باهاش حرف زدم. تا نشست توی ماشین گفت عجب هوای گرمیه. همین حرفش باعث شد که متوجه بشم آدمی هست که با صحبت کردن با غریبه راحته. یه مشکلی هم با مسیریاب پیش اومد که اسنپ مسیریاب رو باز نمیکرد. حدود مقصد رو متوجه شده بودم. بهش گفتم، قرار شد آخر راه رو خودش راهنمایی کنه. من که هدف اصلیم از رانندگی اسنپ آشنایی و گپ زدن با مردمه، دیدم این کیس مناسبی هست. چون ذاتا هم آدم نسبتا خجالتی هستم. به عنوان یک چالش خودم رو قانع کردم که باهاش صحبت کنم. بهش گفتم که من کارم چیز دیگهای هست. مسیر خونه تا کار و برعکس رو مسافر سوار میکنم. ازش خواستم شغلم رو حدس بزنه. هیچ ایدهای نداشت. گفتم بیست سوالی. باز هم قبول نکرد که حدسی بزنه. گفتم سنم رو حدس بزن. گفت ۳۵. قاعدتا یه خورده کمتر از چیزی که فکر میکرده گفته که من احساس خوبی بکنم. گفتم پس من شغل تو رو حدس میزنم. مقصدش بالا شهر بود. مبدا هم محله مکانیکیها بود. اولش فکر کرده بودم ماشینش رو آورده تعمیر و داره برمیگرده خونه. ولی بعد که گفت دارم میرم سرکار، گفتم آرایشگر. درست بود! خودم هم تعجب کردم. شاید این راحت صحبت کردنش هم به خاطر شغلش بود. بهش گفتم درآمد تو فکر کنم چند برابر منه. گفت فصلیه. مثلا فصل عروسی و عید و ... سرش شلوغ میشه. گفت البته مردم دیگه دینداریشون شل شده و محرم و صفر هم برای آرایش سرم شلوغه.
در هر حال تجربه جالبی بود. درسی که گرفتم این بود که اگر میخوای بقیه راحت باشند باهات صحبت کنند، میتونی با گفتن «عجب هوای گرمیه» شروع کنی!
البته بعضیها همین که وارد ماشین میشن میرن توی گوشیشون و حدس آدم اینه که نمیخوان صحبت کنند. ولی خوب برای چالش خوبه که یه بار امتحان کنم. رانندگی اسنپ فرصت منحصر به فردی هست. شاید هیچ وضعیت دیگهای نباشه که آدم با یک غریبه حدود نیم ساعت توی ماشین تنها باشه. برای تمرین مهارتهای نرم، ایدهآله.