آماده شدم که برم، مسیر اتاق تا در خونه رو اومدم طی کنم دیدم فیلم گذاشتن و مجبور بودم از جلوی تلویزیون و تونل آدمی رد بشم، حالتی که ازش متنفرم. از سکوت آدما موقع رد شدنم و از سوال نرگس که تو اتاق ازم پرسید داری میری دیت؟! متوجه شدم همه همین فکرو کردن. سورمهای که کشییده بودم پررنگتر از همیشه بود. ابروهامم صبح تمیز کرده بودم، با این اوضاع چشموابرویی که به واسطه ماسک فقط بیرون بود. تقریبا کسی شک نداشت که دیت نمیرم.
ماشینم نبردم، تمام راه خونه تا مترو چشام پایین رو نگاه میکرد و تو فکر بودم. یهجورایی عصبی شده بودم که چرا مامان به سیاهی سرمهام گیر داده، یا چون به پررنگ بودن رژم حساسه من معمولا ملایم میزنم.. خلاصه تا مقصد همینطور با ذهن درگیر خودم سر کردم تا رسیدم به کافه. الهام و غزاله بودن نشستیم به حرف زدن تا بقیه هم اومدن. الهام و غزاله رو ۶ ۷ سالی بود ندیده بودم. بعد مدرسه و کنکور دیگه ندیده بودمشون. الهام دماغشو عمل کرده بود و به قول خودش کلی مالونده بود. غزاله هم به قول خودش ابروهاشم برنمیداره! گف من اسمم اینه شوهر کردم. شوهرم نیستش. اول سربازی بود، الانم آمریکاس. شش ماه یه بار میبینمش..
سعیده و سارا و زهرا و غزاله میخوان از ایران برن. سهتای اول اروپا، غزاله آمریکا. حدیث از قم رفتن کرج. محل کار شوهرش تهرانه ولی. سعیده د ارشد صنایع علوم تحقیقات میخونه و کار میکنه. الهامم نمیدونم زده تو کار مزون و ایناا.
تو این ترکیب جمع من خیلی احساس راحتی نمیکردم. ولی امروز خوب بود واقعا بهم بد نگذشت. دلم برا همه تنگ شده بود. غمم میگیره دوستام برن و دیگه نباشن، سارا و زهرا تافل ندادن هنو. زهرا با احسان میخواد بره سعیده هم که باسعید. سارا باید دوتا مقاله بنویسه، کنفرانس شرکت کنه، کتابشم که الزویر چاپ شده تا بتونه دفاع کنه.
بعد از تولدم ندیده بودمشون و کلی برام کادو خوشگل اووردن. پیراهن سفید سعیده، بلوز سفید زهرا و کیف گوگولی سارا. گفتم چرا اینقد عروس کردین منو، شوهرمم بدین برم دیگه، گفتن اتفاقی جفتش سفید شده!!
طبق معمول تهش خسته شدم از تو آدما بودن، حوصلشونو نداشتم دیگه. پیاده تا مترو رفتم و هوا سرد بود. و چقدر تنها بودن و سردی هوا لذت بخش بود.
خدایا شکرت بابت همهچی