نیلوفر
نیلوفر
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

من و سردرگمی‌های همیشگیم!

تو مترو نشسته بودم، خیره شده بودم به جلو، به چند ساعت اخیر که گذشته بود فکر می‌کردم. رفتن به خونه نرگس، که خیلی دوست داره من برم خونش ولی نه این شکلی. از پشت در و با حفظ فاصله و تو حالت کروناییش. مصاحبه از طرف سرکار درباره پروژه‌ای که کمترین ربط به رشته تحصیلیم رو داره. و رفتن به خونه سعیده و آخرین بار دیدنش. برای اینکه امشب پرواز داره به کانادا.
به محرم و دهه‌‌ای که نمی‌تونم برم عزاداری، به ده روز گذشته‌ای که نصفش رو نتونستم از استرس غذا بخورم و دلیل استرسم رو پیدا نکردم! به روز به روز لاغرتر شدنم. به اینکه هرروزی که سرکار میرم موقع برگشتن باید مکث کنم که امروز چجوری اومدم، اگه با ماشین اومدم، ماشینو کجا پارک کردم؟! به حواس‌پرتی‌های روزمرم، به اینکه هدفم از زندگیم به اینجا رسیدن بود؟ به هنر نداشتن رضایت از زندگیم. به اینکه همه‌ی اینا جزو زندگیه، جزو بزرگ شدن منه. دیدن تجربه‌های تلخ و شیرین خودم و اطرافیان.
اینکه مثل برگ ریختن درختا تو پاییز آدمای اطرافم مریض میشن. مثل اومدن کوچکترین نسیم، انداختن برگ درختا، خبر فوت آدم‌ها رو می‌شنوم. اینکه هرروز خبر رفتن دوستامو آشناهام از ایران رو می‌شنوم و می‌بینم.
به شغلم که فکر می‌کنم مشکلی ندارم دربارش. به‌نظرم دوست‌داشتنی می‌تونه باشه. ولی خودم رو که توش می‌بینم توی کار خوشحال نیستم. استرس دارم. با رضایت نمی‌تونم دربارش حرف بزنم و بزرگتر از همه دلیل نارضایتیم رو نمی‌فهمم!! یعنی نه می‌تونم راضی باشم نه می‌دونم چرا ناراضیم :)
قبول کردن این واقعیت که هنوز مسیر زندگیم مشخص نیست خیلی سخته برام. اینکه نمی‌تونم ۵ سال دیگم رو تصور کنم که کجام و نمی‌دونم الان تخصص و حرفه‌م چیه برام عذاب‌آوره. برای انتخاب موضوع پایان‌نامم هم که شده باید این کار رو انجام بدم و همونطور که تا الان شجاعت تغییر رشته و امتحان کردن چندین پوزیشن شغلی رو داشتم الانم باید برم تو دل آینده و تلاش کنم با ترس‌هام درکنار هم زندگی رو پیش ببریم. نباید اجازه بدم من از خودم عقب بیوفتم. باید استرس‌هایی که منو مثه چاله فضایی تو خودشون پرتاب می‌کنن رو کنترل کنم و اجازه ندم ضعیفم کنن. من از تجربه‌های جدید استقبال می‌کنم همیشه. از تجربه‌های خوب و بد. از اتفاقایی که به پخته شدنم کمک می‌کنه. من فکر می‌کنم همیشه زندگی خوبی و خوشی نیست و اگه این اتفاق‌های دردناک اطرافم رو تحمل نکنم و کوتاه بیام و از جای خودم بلند نشم. اگه به استرس و ترس‌هام اجازه بدم هرکاری می‌خوان با من بکنن هیچوقت شیرینی زندگی که قراره تو دهه چهارم و پنجم زندگیم ببینم رو نمی‌بینم.
بعد از همه‌ی این‌ها بازم برمی‌گردم به سوال اولم، هدفم از زندگی به اینجا رسیدن بود؟ اصلا هدفم چیه برا ۱۰ سال دیگم؟؟!

یکی از گلدون‌هامونه، آفت زده، از ریشه خشک شده ولی نوک برگ‌ها هنوز خبر از فاجعه پیش اومده ندارن.
یکی از گلدون‌هامونه، آفت زده، از ریشه خشک شده ولی نوک برگ‌ها هنوز خبر از فاجعه پیش اومده ندارن.


من خوشحالم، پرانرژیم و بدون درنظر گرفتن خطرای احتمالی دست به هرکاری می‌زنم. هیچ‌وقت به بیرون و سفر رفتن نه نمیگم. عاشق کارهای پرهیجان و تجربه جدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید