ویرگول
ورودثبت نام
واوَک
واوَک
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

کیمیاگر

امروز به دنبال قطعه های پازل گذشته ام، در لپ تاپ شخصی به نوشته ای برخوردم که مرا ناخواسته به حال و هوای ان زمان پرت کرد.

زمانی که ندایی از وجود رشته تحصیلی ام را برای ادامه لایق نمیدانست و از طرف دیگر هدفی غیر از ان برایم قابل تصور نبود.

سال های نه چندان کمی به سودای موفقیت مسیر فراگیری را طی کرده بودم و درست زمانی که دیگر راه زیادی تا وصول هدف نمانده بود، خود را ادم این حرفه ندانسته و در عرض چند ماه پشت پا زدم به تمام چیزهایی که روزی برایش پافشاری میکردم.

به یاد دارم که در تاریخ نوشتن این نوشته، تقریبا مطمئن بوده ام که دیگر ان حرفه برایم ارزش نیست اما هیچ دست اویزی هم برای ادامه زیستن نداشتم. روز و ماه های زیادی در خلسه به سر بردم و تنها زنده بودم.

مشخص است کیمیاگر کوئیلو انچنان به دلم نشسته است که با وجود پوچی مقطعی، دلم به وجود رسالتی از جانب حق گرم شده و حداقل فهمیده ام شاید نه اکنون اما قطعا روزی دوباره خود را باز خواهم یافت و به مسیری دلگرم میشوم.

نوشته زیر را ان روزها نوشته ام:

<< امروز 28 تیر سال 1398 است

اینکه الان به این صفحه از سیستم روی اوردم تا چه بنویسم را دقیقا نمیدانم اما چیزی در درونم حس کردم که مرا به نوشتن و ثبت احساسم بعد از پایان این کتاب فراخواند.

با تمام این حرف ها من از این چوپان و بهتر بگویم از کویلیو خیلی یاد گرفتم.

چقدر اعتماد به افسانه شخصی و همچنین اعتماد به روح جهان که همان روح هر شخص است زیبا درداستان جلوه کرد، حالا دیگر بیشتر به ندای قلبم برای رسیدن به افسانه ام گوش فرا می دهم.

حالا میدانم هرکس افسانه ای شخصی دارد که باید ان را زندگی کند، همه مخلوقات حتی سرب هم افسانه ای دارد. و هیچ کس نباید افسانه دیگری را بزید.

سانتیاگو به من یاد داد و البته روح جهان به او در داستان اموخت که در مسیر افسانه ات باید گاهی داشته هایت را از دست دهی و از ان ها بگذری اما این از دست دلدن ها مقطعی است و در اخر به تو بیشتر خواهند برگشت

من امروز یعنی دقیقا چند دقیقه ی پیش موفق شدم کتاب کیمیاگر را بعد از حدود دو ماه شایدم بیشتر تمام کنم.

من این کتاب ها را در این مدت، صبح بعضی از روزها، به صورت جرعه نوشیدم و طعمش را چشیدم و از ان لذت وافربردم.

من در این داستان دیدم ک در طول مسیر است که ادم بزرگ می شود و می اموزد و شکست می خورد وگرنه خود مقصد به تنهایی لطف و مزه ای ندارد.

من فهمیدم عشق مانع رسیدن به افسانه شخصی نیست بلکه در مسیر ان است

من واقعی من در یک سوم ابتدایی افسانه ی شخصی اش گیر کرده بود، میدانست افسانه ی شخصی وجود دارد و اشتیاقی بر هویدا کردنش داشت اما هنوز راهش را پیدا نکرده بود.

هرچه جلوتر رفتم و صفحات بیشتری ورق زدم حلقه هایی بیشتری از اشک در چشمانم نقش بستند و بیشتر خودم را در نقش چوپان دیدم اما این همذات پنداری تا قبل شروع به دنبال کردن افسانه ی شخصی چوپان در من وجودداشت. بعد از ان دیگر من احساسات و لحظات چوپان را حس نمی کردم بلکه فقط رشک بردن بر راهی که میرفت و اتفاقاتی که تجربه می کرد را من قادر به درک بودم>>

کتاب کیمیاگر
کتاب کیمیاگر



کیمیاگرکتابپائولو کوئیلومعجزه کلماترسالت فردی
غرق شده در دنیای کلمات?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید