هنرپیشه های الاگارسون توی فیلم را که میبینم بلند می گویم، اینها چطور موی دور گردن و صورتشان را تحمل می کنند. اگر من بودم سر یک ماه جان می دادم و در طول این یک ماه شب و روز جان می کندم.
هنرپیشه زن که حتما پنجاه را دارد عزادار دختر جوانش است که حالا روی تخت پزشک قانونیست و پلیس برای اثبات گناه قاتلش می جنگد.
اوضاع همنقدر نابسامان است، ولی نابسامانی اوضاع حتی به یک دسته از موهای مادر دختر مرده هم سرایت نکرده. چتری هایش مرتب روی صورتش و موهای بلندش با موجی یکنواخت و زیبا خط کش صورتش شده اند. این همه ارتباط بین طره های گیسو بدون چهل دقیقه سشوار و ژل و کرم مو ممکن نیست.
هر چقدر موها با نظم بالای سر هنرپیشه جا خوش کرده اند و ترو تازه هستند صورت زن چروک و بی ارایش و رنگ پریده است.
انگار صورتش عزادار دخترش است ولی موهایش هنوز به یقین مرگ دختر نرسیده اند. از زیر دست منشی صحنه در رفته یا جزو حقه های سینمایی است که تماشاچی را پای تلویزیون نگه دارد، نمی دانم.
دست به ابرو هایم می کشم پت و پهن و بی شکل و قواره شده اند سیخ سیخ، یکی اینطرف را نشانه گرفته یکی انطرف، سمت و جهت درستی ندارند. یادم می اید همین چند روز پیش اضافه هایش را گرفتم و بلندی هایش را چیدم .ولی فایده ندارد.
دست من به مرتب کردن و صاف و صوف نشاندن همه چیز نا اشناست . اصلا غریب است با خط های صاف خط کش و خط اتوی تیز لباس.
همانطور انگشتانم میان ابروهای از کادر خارج شده است، کاش میشد ابرو هارا هم مثل مو ها بتراشم. به بهانه قشنگ تر شدن یا بیبی فیس شدن و از عذاب همیشگی چیدن اضافی هایش خودم را خلاص کنم.
اصلا من عزادار واقعی هستم. زن مسن توی فیلم باید برود کشکش را بسابد با ان موهای براق فر خورده.
همین چند وقت پیش رفتم ارایشگاه و موهای از بناگوش بلندترم را دادم به دست قیچی. یک عکس از توی گالری موبایلم نشان دادم و گفتم همین را می خواهم. طفل معصوم با ان رنگ و روی نداشته اش چندباری وسط کار شل و سفت کرد و هی با زبان اجنبی خودش را کج و موج می کرد که یعنی مطمنی؟
می خواست بپرسد مطمنی همنقدر کوتاه می خواهی، بعد یقه مرا جر ندهی که اندازه گیسهای بابابزرگت در اولین روز مکتب رفتنش شده است ها؟
شایدم دلش به حال بلندی موهایم سوخته، دست و دلش نمی رفته بچیندشان.
ولی من هربار مصرتر میگفتم بزن، شاید هم یکبار گفتم بزن تمامش کن.
بنظر من اینها علف هرزهایی بودند که روی کله ام رشد کرده اند و باید چیده می شدند. از اب و افتابی که به کله ام خورده بود تا مغزم را راه بیندازد، حاصلش شده بود علف های هرز روی کله ام هر کدام به یک جهت. نصفشان هم نیم خیز ول معطل نمی دانستند بنشینند یا برخیزند. مثل شاگردهای مدرسه که وقتی معلم می اید کلاس یک نیم خیز مودبانه می کنند. نه حالش را دارند بایستند نه جانش را دارند صفر بگیرند و شهریور دوباره قیافه معلم را تحمل کنند.
فیلم را با هنرپیشه عزادار مو خرماییش، میسپارم به دست خاطرخواهانش که دارند توی پیکسل های مانیتور دنبال ردی از خون مقتول زیر ناخن های قاتل می گردند. موبایلم را در می اورم و به عکس های شب یلداهای مردم خیره می شوم. انار و پسته و هندوانه سفید، و زنهایی با طره های بلند و رنگ و مش.
لایک نمی کنم چون ان یکی دستم که کارش دو مرتبه زدن روی عکس هاست، بین کج وجی های ابروهایم گیر افتاده، کاش میشد این هارا هم مثل موهای سرم بتراشم و از مرتب کردن همیشگی اش خودم را راحت ...
من اهل رنگ و مش و هایلایت و هاشور نیستم. دق میکنم زیر دست ارایشگر. دفعه اخر هم یک کیسه حنا از عطاری محل خریدم و شِپ مالاندم به کف کله ام. تَ تمه اش هم چند لاخ نارنجی بین موهای تراشیده سرم است.
کاش میشد کلش را یکجا بدهم برود، نمیشناسید جایی مو و ابرو و ریشه را یکجا بزنند ببرند؟ ان وقت دست و بالم هم برای لایک کردن عکس های یلدایی شما بازتر می شود، خودتان می دانید.