پرده اول:
فکر میکردم که در مهارتهای ارتباطی ضعف دارم. هرچند شواهدی از دورههایی از زندگیم خلاف این را نشان میداد.
بعد از کلی کند و کاو و فشار ذهنی، خلاصه یک شب جرقه زده شد و کشفش کردم. توانایی Relator را میگویم. همان که باعث میشد از نظر دوستانم برونگرا باشم. همان که به تیمسازی من کمک کرده بود. همان که باعث میشد از محیطهای کاری خشک و رسمی فراری باشم. یکی از ۵ توانایی برتر من در استعدادیابی کلیفتون، توانایی رابطهسازی و صمیمیت ( Relator) است. ترجمه بد آن در کتاب «۵ نقطه برتر خود را بشناسید» باعث شده بود سرسری از آن بگذرم. میگفتم چطور میتوانم بدون داشتن هیچ توانمندی از مجموعه توانمندیهای مربوط به دسته رابطهسازی، تیم خوبی بسازم؟ در حالیکه چند بار در زندگی این کار را کرده بودم و باورش نداشتم. بعد از دیدنش، نفس راحتی کشیدم. تناقضات و سوالات درونیم برطرف شد و اعتماد به نفسم افزایش یافت.
پرده دوم:
مدیرم به من گفت که احتمالا طبق تئوری انتخاب ویلیام گلسر، نیاز به قدرت در من بالاست. سه سال پیش در کارگاه چند ساعته رهنما کالج شرکت کردم. موضوع کارگاه، تئوری انتخاب بود. طبق پرسشنامهای که پر کردم، نیاز به آزادی اولین نیاز من بود و بعد آن بقا و تفریح. و اما نیاز به قدرت، در آخر لیست قرار داشت.
با خودم گفتم شاید تغییر کردهام. دو روز فکرم درگیر بود. این که شاید در ناخودآگاه خود به دنبال قدرت هستم و آن را ندیدهام.
پرده سوم:
چند هفته بود که به مربیم گفته بودم که میخواهم شبکهسازی کنم. میخواستم با توجه به مسیر شغلی که برای دو سال آینده در ذهن داشتم، با افرادی از این جنس ارتباط بگیرم تا به تغییر فضای ذهنی من کمک کند. اول از گروه شرکت شروع کردم. خیلی پیشرفتی نداشتم. در لینکداین پست گذاشتم. باز هم جوابی نگرفتم. به این نتیجه رسیدم که در شبکه ارتباطیم در لینکداین، کسانی که به دنبالشان هستم، وجود ندارند. طبق پیشنهاد یک دوست کارآفرین قدیمی، در کلاب هاوس به دنبالشان گشتم. کلید واژهها را سرچ کردم و حدود ۳۰ نفر خانمهای مدیر کارآفرین را دنبال کردم. بعد برای چند نفر از آنها در لینکداین درخواست دوستی فرستادم و چند نفر پذیرفتند. اما...
با نگاه کردن به لیست اسامی آنها در کلاب هاوس ترسیدم. ترسیدم که از جمله کسانی باشند که نیاز به قدرت بالایی دارند. نمیخواستم خودم را در آن جمع تصور کنم. از این که در یک انجمن از زنانی پر از لقب و عنوان باشم، حالم بد شد. برای من همیشه انسانها مساوی بودهاند. لقب و عنوان ساخته خود ما بوده. از این که در دانشگاه همه هم را آقای دکتر، خانم دکتر صدا میزدند بدم میآمد. ترسیدم در چنان جوی قرار بگیرم.
پرده چهارم:
دوباره فکر کردم. آیا من نیاز به قدرت بالایی داشتم؟ چه چیزی در رفتار من این حس را به مخاطب القا میکرد؟ جواب: نیاز به آزادی. این نیاز در برهههای مختلف زندگیام، خود را با رفتارهای مختلف بروز داد. در دوره کودکی و جوانی، با گوش ندادن به حرف مادر و مستقل بودن. در دوره تحصیل با دور زدن قوانین اداری دانشگاه و گذراندن درسهایی که دلم میخواست و با انجام کارهایی که در خانواده ما مرسوم نبود. بعدتر با ترک شغل اول به دلیل نبود اختیار و آزادی کافی در سیستم وزارت علوم. نمیتوانستم بپذیرم که در سیستمی بمانم که قوانینش را قبول ندارم و سعی در سرکوب آزادی و اختیار کارکنانش دارد. از آن جلسات دانشکده با همکاران محافظه کار حالم بد میشد.
و حالا، همین نیاز به آزادیست که باعث شده بیانیه ماموریت ۵ ساله خود را بنویسم. باور دارم که به عنوان یک انسان در بدترین شرایط هم اختیار و حق انتخاب دارم و من انتخاب کردم که در فرصت محدود عمر، تمام توانم را به کار بگیرم و کار موثری که از من بر میآید انجام دهم. روزهایی بود که وقتی فکر میکردم که بار مسئولیت تیم بر دوشم افتاده و به نوعی آزادیم سلب شده، ترس برم میداشت و پشیمان میشدم. اما بعد به این فکر کردم که این مسیریست که من خودم انتخاب کردهام و این تعهد، عین آزادیست. هر روز که چشم انداز ۵ سالهام را روی صفحه لپ تاپ میبینم، یادم میآید که موقعیتی که در آن هستم، حاصل انتخاب خود من است و من انسانی صاحب اختیار و آزاد هستم.
پی نوشت اول:
از روزی که متن بالا را نوشتم، فکرم حسابی درگیر شده. به نظرم میآمد که یک ابهام در پاراگراف آخر باشد. این که تصمیم گرفتم و انتخاب کردم که تمام توانم را به کار بگیرم تا در لحظه مرگ، از خودم راضی باشم، از چه نیازی آمده؟ به تعریف زیر برخوردم:
"خودشکوفایی (به انگلیسی: self-actualization) اصطلاحی در روانشناسی انسانگرایانه به معنی محقق ساختن حداکثر تواناییهای بالقوه فرد توسط خودش است. خودشکوفایی به این پدیده اشاره دارد که انسانها تمایل دارند فراتر از نیازهای اولیه خود یعنی همان نیازهایی که در هرم سلسله مراتب نیازهای مازلو فهرست شده پیشرفت کنند. انسانها میکوشند از طریق خودشکوفایی، از امکانات به شیوهای بهینه استفاده کرده و تمامی استعدادهای پنهان خود را شکوفا کنند، حال این استعدادها هر چه میخواهد باشد. همانطور که آبراهم مازلو بیان میدارد: «آنچه انسان میتواند باشد، باید بشود»."
خودشکوفایی در تئوری انتخاب زیردسته نیاز به قدرت قرار دارد. بنابراین گویا مدیرم درست گفته بود. نیاز به قدرت در این برهه از زندگیم، پررنگ شده است. خوب که فکر میکنم، من این نیاز را قبلا هم داشتم. آن زمان که وبلاگ "شُدن" را داشتم و وبلاگ "تجربه بودن" دوستی را دنبال میکردم. چرا دوباره پررنگ شد؟ دقیق نمیدانم. شاید چون احساس میکنم که زمان زیادی از عمر باقی نمانده. شاید اقتضای طبیعی سن باشد. شاید چون فهمیدم کل زندگی شبیه یک بازی است و میخواهم خوب بازی کنم. شاید چون تنها راهی بود که میتوانستم احساس معنا کنم بدون این که معنا وابسته به عامل بیرونی (تشویق، تایید، قدرت، ثروت، شهرت) باشد. این روزها فکر میکنم که شکرگزاری نعمتِ بودن به دو طریق انجام میشود: اول درک لحظه حال و درست طی کردن و لذت بردن از آن (تجربه بودن)؛ دوم بالفعل کردن استعدادهای بالقوه که در وجود ما قرار داده شده (شُدن).
پی نوشت دوم:
این که کسی به من بگوید نیاز به قدرت بالایی داری، مثل این است که به من بگویند رنگ چشمت قهوهای است. اصلا دلیلی ندارد که به دلیل و چرایی وجود نیاز در خودم فکر کنم و یا آن نیاز را در دستهبندی خاصی قرار دهم و به آن برچسب بزنم. فقط کافیست به خواستههای خودم حتی بدون نام، احترام بگذارم و به جای چرایی، به چطور بپردازم. به جای این که بپرسم چرا این نیاز را دارم، بپرسم چطور آن را برآورده کنم. فهمیدم که وقتی کودک درون بستنی میخواهد، با پرسش و کنکاش بیجا از چرایی خواستهاش، روزگارش را زهر نکنم؛ در عوض درکش کنم و به خواستهاش احترام بگذارم.
پی نوشت سوم:
فهمیدم که خواستهام برای ارتباط با خانمهای موفق، دیگر خواستهام نیست. برای حس خوب زندگی و رشد، نیاز به عامل بیرونی عجیب و غریبی ندارم. میخواهم به دور از هر قیاس و دنبالهروی، مسیر خودم را در زندگی بسازم. همین انسانهای اطراف، همینهایی که در مارپیچ زندگی در مسیرم قرار گرفتهاند، به قدر کافی درس برای آموختن و فرصت برای رشد استعدادهایم در اختیارم قرار میدهند. فقط باید پذیرا و سپاسگزار باشم.
پی نوشت چهارم:
برای این که بفهمم همتیمیها چه نیازهایی دارند و یا چه شخصیتی دارند، نیاز به هیچ آزمون و برچسبگذاری و دستهبندی نیست. این دستهبندیها ساخته انسانها هستند و فقط کار را سخت و پیچیده میکنند. رابطه موثر نیازی به دستهبندی و برچسبگذاری ندارد. هر کدام از بچههای تیم، مثل اثر انگشت خود، یکتا و منحصر به فرد هستند و هر روز ممکن است تصمیم بگیرند تغییر کنند. برای شناخت نیاز آنها و نقاط قوتشان، کافیست گوش شنوا داشته باشم. رابطه موثر، حاصل احترام و گوش دادن موثر است. به همین سادگی. هیچ فرمول جادویی پیچیدهای وجود ندارد.