n.v
n.v
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

بَل أحیاءٌ...و غرق در مسئولیت

بسم الله...

تا حالا شده یه نفر از پشت هلت بده تو آب؟ تقلا کردن تو آب از آدم یه شناگر می سازه....آرزوی شهادت که بکنی، شهدا هلت میدن تو دریای مسئولیت. شرط شهادت، مسئولیته...خدمته...میدونی کجا آدم شهید میشه؟ اونجا که محدودیت جسم اجازه ی خدمت بیشتر رو نمیده، آدم وقتی از این محدودیت خارج میشه، تازه دستش برای خدمت بیشتر باز میشه. این معنای زنده بودنه...

پدرم هیچ وقت اجازه نمی‌داد توی اردو جنوب دانشگاه شرکت کنم...سال ۹۶...دم عید...برات که دعوت نامه می‌فرستن، خودشون هم مسیر رو برای اومدنت باز میکنن..‌‌." بابا بیا خودتو لوس نکن، پدرت رو ما راضی می‌کنیم نگران نباش"

سال ۹۶ و یه پایان متفاوت برای من.... اشتباه کردم، این پایان نبود. فکر نکن وقتی می‌برنت، بعدش خداحافظی و خوش اومدی و ایناس، نه! تازه باید پای همه ی قول ها و ادعاهایی که کردی وایسی؛ تازه میشی یکی از دستای اجراییشون تو دنیا، بهت مسئولیت میدن...

سال ۹۷، زمستون...به فکر اردو جنوب بودم که یکی از نزدیکانم بهم خبر داد که یه گروه جهادی نیرو می‌خواد. تازه داشتم متوجه می‌شدم که اردو جنوب داره تبدیل میشه به یه ماموریت....حواستو جمع کن، صداشونو باید از پشت بی سیم دنیا بشنوی..."آبجی! یه ماموریت داریم حاشیه خرمشهر، اونجا قراره عملیات کنیم، شما بخش فرهنگی هستی. با بچه ها کار میکنی. حدود ۲ ماه وقت داری با مسئولت هماهنگ بشی و برنامتونو بچینید...الوعده وفا. بیا ببینیم چند چندی؟"

اوایل عید راهی جنوب شدیم. حدود ۵، ۶ صبح رسیدیم خرمشهر...توی حاشیه شهر ، داخل یه حسینیه مستقر شدیم....حسینیه آقا سید... هرکس توی یه زمینه ای کار می‌کرد، ما رفتیم مدرسه... دقیقا روبروی یادمان علقمه بود، همون جایی که شهدای غواص رو پیدا کرده بودن...چقدر نزدیک اروند بودیم. خیال برم داشته بود که هرروز می‌تونم یه سر برم یادمان..."آبجی! برای کار دیگه ای اومدی اینجا، وقتی مسئولیت داری حق نداری پستت رو ترک کنی یا از کارت کم کنی، نمیخواد هرروز بیای یادمان" ... فقط یه بار قسمت شد برم....حسابی حواسشون بهت هست.


یه اردو جنوبه و یه روایتگری...میخوام از خرمشهر این دوران بگم، اگه حوصلشو داری گوش کن:

زمان جنگ، به جز اونایی که موندن، یه عده ای تو خرمشهر شهید شدن، یه عده ای رفتن شهرهای دیگه، یه عده ای از ایران رفتن....یه تعدادی خونه خالی توی خرمشهر موند که بلاتکلیف بود... به این خونه ها الان میگن "خونه تصرفی"! الان یه سری خانواده داخل این خونه ها مستقرن که تعداد زیادیشون فقیرن. جای گلوله ها توی دیوار خونه ها هست. بعضی خونه ها در ظاهر سالمه ولی کسی که توش نشسته اوضاع خوبی نداره...جنگ توی خرمشهر هنوز تموم نشده..‌‌.شنیدیم یه زمانی اونجا کارخونه ای بوده کنار اروند که بومی های منطقه توش مشغول به کار بودن، کارخونه بسته میشه و خیلیا بیکار میشن....متاسفانه از مدیر مدرسه شنیدیم تقریبا نصف بچه های مدرسه، پدر و مادرشون از هم جدا شدن...شب اول بارون شدیدی گرفت...سیل لرستان شروع شده بود و خوزستان هم توی شرایط اضطرار قرار گرفته بود. آب اروند اومده بود بالا، قبل خواب بهمون اطلاع دادن ممکنه نصف شب مجبور شیم از حسینیه بریم. حالا ما می‌رفتیم، مردم از خونه هاشون کجا می‌رفتن؟....تقریبا هر روز عصر، گروه به خانواده های تحت پوشش خودش سر میزد...توی خونه یکی، از بارون شب قبل، کلی آب جمع شده بود...یه خونه دیگه، پدر خانواده به خاطر دیابت کور شده بود و پاش رو از دست داده بود...یه خونه دیگه....یه خونه دیگه....با یه خانومی آشنا شدیم که فهمیدیم زمان جنگ پرستار بود. اون زمان توی دانشکده پرستاری دانشگاه اهواز، کاره ای بوده. می‌گفت از تهران اومده توی خرمشهر موندگار شده. انقدر دل بزرگی داشت که یه دختر حدود ۳۰ ساله با معلولیت ذهنی رو سرپرستی کنه....آقا سید تعریف می‌کرد وقتی به خرمشهر حمله شد، عراقی‌ها توی زمان کوتاهی انقدر بمب ریختن که کل خرمشهر بوی خون می‌داد...جنگ توی خرمشهر هنوز تموم نشده.... کاش توی اردوی جنوب، به مسجد جامع خرمشهر سر بزنی. هنوز جای ترکش و گلوله رو تنش هست....قسمت شد یه شب بریم شلمچه، با کلی شرمندگی...یه سال قبلش که شلمچه رفته بودم، فقط خودمو دیده بودم. دم شهدا گرم! وقتی ببینن هوا برت داشته، صاف میزنن تو برجک خودبینی و ادعات که خراب نشی...."وقتی میای اینجا، فقط برا تماشا نیا. دیدی هرروز کلی اتوبوس دم یادمان علقمه میاد و میره؟ خود تو اگه اون مدرسه نرفته بودی، خبر داشتی بچه های اونجا غمشون چیه؟ اصن اون مدرسه به چشمت میومد؟...آوردیمت اینجا که بگیم توی اردو جنوب فقط قشنگیای یادمان ها رو نبین، هنوز خونه مردمش خاکیه...که بگیم بسم الله! اینم جبهه، به حرف نیست، بیا عمل کن....که بگیم هرکس تو شهرش یه خط مقدم داره که باید بشناسدش و بره براش بجنگه. از اینجا که میری، تازه ماموریت بعدی شروع میشه. برو، توکل کن به خدا، ما هم هستیم"...با آخرین قطار جنوب برگشتیم تهران...

آخر سال ۹۸ عه...همه ی این حرفا رو زدم که بگم این راه ناتمامه چون هنوز جنگ تموم نشده، چون هنوز خیلی کار رو زمین هست که باید انجام شه. چون مونده هنوز تا ما دنیا رو از همون زاویه ای ببینیم که شهدا می‌دیدن.

فقط غصه‌ی دیدن جنوب رو نداشته باش. این غصه باید زودتر تبدیل بشه به یه نیرو محرکه برای کارهای بزرگ...‌اردو جنوب همین جاس.

والسلام



راهیان نورشهدااردوی جهادیعلقمهخرمشهر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید