یه شب سرد و مه آلود زمستونی بود، دقیق یادم نیست کجای دنیا بودم, فقط یادمه داشتم archive-lights گوش میدادم، پیرمرد تنهایی رو دیدم که نشسته بود کنار جوب آب، سرما تا مغراستخونم نفوذ کرده بود، باورتون نمیشه یارو فقط یه تیشرت تنش بود، روش نوشته بود while(true){live()}، ای بابا هنوز دوره ی این تیشرت های خز تموم نشده؟ پدرجان یخ میزنی ها! کافشنمو انداختم روش.
یه خونواده (پدر مادر مسن و بچه ها) خوشحال از کنارش رد میشن، هنوز صدای خنده های کوتاه و بریده شونو میشنوم...
من که دیگه رفتم ولی بعد ها بهم گفتن پیر مرد اونارو شناخت اما هیچی نگفت،
پیرمرد اون شب در حالی که لبخند رو لبش بود جون میده، اما بازم کسی اونو نمیشناسه.
وقتی فکر میکنم با کافشن من مُرد یه جوری میشم، دروغ با شما نباشه خیلی دوست دارم اون تیشرتش رو داشته باشم، منو که میشناسین دیوونه ام، یبار دیدن رفتم نبش قبرش کردم .
نمیدونم چطور اما این داستان تو مه دیشب اومد...