فرودگاه امام خمینی بیش از حد سرد و دلگیر بود. فیروزه فکر می کرد این ساعت ها مسافران بیشتری در فرودگاه باشند اما خبری از مسافران زیاد و شلوغی فرودگاه مثل آن چیزی که همیشه در فیلم ها می دید نبود. از بین تک و توک مسافری که به صورت پراکنده در سالن انتظار می دید بیش از هر چیزی جوانی آنها چشمش را می گرفت. فیروزه سعی می کرد خود را آرام کند و به تنها بودن و فاصله ی سنی چشمگیرش با این جوان ها فکر نکند.
این دومین سفر فیروزه به خارج از کشور بود. اولین سفر او همان فرانسه ای بود که با پدر و مادرش و دایی محسن و زند دایی سهیلا وقتی 10 سالش بود رفته بودند. همان سفری که زن دایی یک عروسک زشت و تاس برای فیروزه خرید و پدرش کیف پولش را گم کرد. این تنها باری بود که فیروزه طیاره ای را از نزدیک دیده بود و همین تنها سفر خارجی اش مایه ی فخر و مباهات فیروزه بین دوستانش بود.
فیروزه از آن سفر یک ست ظروف آشپزخانه ی پلاستیکی هم به یادگار آورده بود و وقتی همه ی بچه ها روی پله های جلوی در خانه ی فیروزه اینا بازی می کردند این ظروف هم از گنجه در می آمد تا فیروزه یک دل سیر پز ظرف هایش را بدهد.
اگر شانس می آوردند و آقاجان فیروزه دیر از حجره بر می گشت و فیروزه هم سر کیف بود، برای دیگر دخترهای محله از طیاره و ابرها می گفت، از زنهای پاریسی با لباس های زیبا و ماتیک های پررنگشان و یا راجع به عروسک زیبا و چشم آبی که پشت ویترین یکی از مغازه ها دیده بود و به دلیل اینکه آقاجانش کیف پولش را گم کرده بود نتوانسته بود آن را بخرد، تعریف می کرد.
فیروزه در دل می دانست اگر کیف پول آقاجانش هم گم نمی شد آن عروسک چشم آبی برای او نمی شد اما دلیلی نداشت دوستانش هم این را بدانند. تا سال ها فیروزه تنها خارج رفته ی مدرسه ی دانش بود و جوری از کوچه و خیابان های پاریس حرف می زد که انگار تا ده سالگی در کوچه های پاریس و پای ایفل خاک بازی می کرده و حالا به اجبار در بین این غربتی های خارج ندیده مجبور به گذران روزهاست.
از اولین و تنها سفر فیروزه به خارج از کشور حالا 45 سال می گذرد. در این 45 سال فیروزه چندباری شاه عبدالعظیم و یکی دوباری پابوس امام رضا رفته و بعضی شهرهای شمال و جنوب کشور را دیده اما با قطار و اتوبوس و سواری و تنها باری که طعم سواری گرفتن از طیاره را چشیده برای همان روزهایی است که فکر می کرد خارج فقط همان پاریسی است که در تمام طول سفر در خانه ی یکی از شرکای آقاجانش چند روزی ماندند و یک بار هم ایفل را از نزدیک دید و بوی یک شیرینی پاریسی هوش از سرش برد، اما چون آقاجانش کیف پول به همراه نداشت نتوانست برایش شیرینی بخرد.
حالا بعد از 45 سال دوباره قرار است سوار هواپیما شود و کنار برج ایفل بوی شیرینی را نفس بکشد و این بار خودش پول دارد که هم برای خودش خرید کند و هم حواسش هست که کیف پولش گم نشود.
در تمام سالهای بعد از مدرسه و زمانی که همه ی دخترهای هم سن و سال فیروزه کم کم ازدواج می کردند فیروزه فکر و ذکرش رفتن از ایران بود. آقاجان فیروزه که اگر می فهمید همچین چیزی در سر فیروزه می گذرد سرش را بیخ تا بیخ می برید، فکر می کرد فیروزه به خاطر شرم و حیای زیادی اش خواستگارها را به خانه راه نمی دهد و از اینکه همیشه مشغول درس و بحث فرانسه بود به دخترش افتخار می کرد.
فیروزه هنوز اولین کتابچه ی لغت فرانسه ای که از انقلاب خریده بود را داشت و در آن صبح سرد زمستانی وقتی منتظر بود تا شماره پروازش اعلام شود مشغول مرور لغاتی بود که سالها آنها را با خود تکرار می کرد.
بعد از فوت پدر فیروزه همه ی کارهای حجره را دایی محسن انجام می داد، ولی چون سواد درست و درمان نداشت نامه ها مخصوصا نامه های خارجی به دست فیروزه می رسید و لیست فرش های سفارش داده شده را فیروزه به فارسی و با خط درشت روی کاغذ می نوشت و برای دایی محسن می فرستاد.
دایی محسن که هیچ خوشش نمی آمد فیروزه در کار و بار حجره دخالت کند به شرطی رتق و فتق امور رو به دست گرفته بود که زن وارد حجره اش نشود و پشت دخل نیاید و مادر فیروزه از ترس اینکه دست تنها از هیچ کاری برنیاید پذیرفته بود و فیروزه هم که خیلی کاره ای نبود. بی اینکه نظری از فیروزه بپرسند دایی محسن همه کاره ی حجره ی پدری شده بود و فیروزه مترجم بی جیره و مواجب.
فیروزه بیست و چند ساله بود که نامه ای به دستش رسید، خط خوش نویسنده ی نامه و لغات زیبایی که برای سفارش فرش ها به کار برده بود فیروزه را شیفته ی خود کرد. این نامه بعد از ترجمه راهی گنجه نشد و جای خود را کنار عروسک زشت و کچل و ست ظروف آشپزخانه در کمد فیروزه پیدا کرد. فیروزه گه گاهی به بهانه ی اینکه سفارش واضح نیست یا به نظر نامه مشکلاتی دارد به نامه های رسیده از نویسنده ی خوش خط پاریسی جواب هایی می داد.
فیروزه سعی می کرد از این مشتری خوش خط دوستی برای خود دست و پا کند و این نامه ها تنها راه ارتباط آنها بود و راستی هم باعث دوستی فیروزه با مشتری پاریسی ای شد که هر سال نزدیک نوروز همراه نامه اش یک کارت پستال برای فیروزه می فرستاد و فیروزه برای جبران لطفش قبل از ژانویه تبریک کریسمس می گفت.
دایی محسن که مرد و حجره که فروخته شد، زن دایی سهیلا تا توانست از اموال آقاجان فیروزه که به نام دایی بود برد و مادر فیروزه هر روز دو بشقاب سر سفره میگذاشت و برای شوهر و برادر مرحومش هم شام و ناهار میکشید و کم کم از دنیای آدم های زنده به آغوش ارواح رفتگان پناه برد. فیروزه که درک نمی کرد چرا مادرش برای آدم هایی که خیلی دوستش نداشتند انقدر شکسته شده است از این کارهای مادرش ناراحت می شد. آدم هایی که برای شناختن زن های زندگی شان تلاش چندانی نکرده بودند و بعد مرگشان حداقل برای فیروزه چیز زیادی عوض نشده بود اما برای مادرش خیلی چیزها عوض شد. برای فیروزه سخت بود که در 52-3 سالگی تنها خویش نزدیکش را به آسایشگاه بسپارد اما کار دیگری از دستش برنمی آمد.
بعد از رفتن مادر از خانه فیروزه بهانه ای برای ماندن نداشت و تمام ریسمان هایی که به دست و پایش بسته بود حالا رها شده بودند و فیروزه دوباره دلش هوای رفتن از ایران را کرده بود. هنوز هم مثل ده سالگی بوی شیرینی پاریسی شکلاتی ای که آقاجان پول خریدش را نداشت توی دماغ فیروزه می پیچید و هنوز هم مشتری پاریسی نوروز به نوروز برایش کارت پستال می فرستاد.
شماره ی پرواز که از بلندگوی سالن خوانده شد فیروزه چمدان سنگین از زعفران و پسته و آجیلش را به سختی بلند کرد و با شوق به سمت طیاره راه افتاد. برعکس دفعه ی قبل که تا خود طیاره انقدر دویده بود و بالا و پایین پریده بود که آقاجانش با ویشکون ساکتش کرد و آخر سر طیاره را از پشت هاله ای از اشک دیده بود، این بار این غول آهنی جلوی چشم هایش واضح واضح بود. این بار اگر دلش هم می خواست خیلی نمی توانست راحت بالا و پایین بپرد و حرکاتش کند تر از آنی بود که لازم باشد کسی با ویشکون آرومش کند و حتی حوصله ی جوان های توی صف هم بگی نگی از این کندی سر رفته بود.
فیروزه صندلی اش را که پیدا کرد و از بسته شدن کمربندش مطمئن شد آرام گوشی موبایلش را درآورد و به آخرین ایمیلی که برای مشتری پاریسی ارسال کرده بود نگاهی انداخت. مژده داده بود که امسال قبل از سال نو پاریس خواهد بود و کارت پستالش را خودش تحویل می گیرد و جواب گرفته بود بی صبرانه منتظر است.
پیاده شدن از طیاره، تحویل گرفتن بارها و پیدا کردن در خروج برای فیروزه چند ساعتی زمان برد اما اینکه میدانست مشتری خارجی جلوی یکی از این درها منتظر اوست خوشحالش می کرد. در حالی که چشم می چرخواند تا پیرمردی هم سن و سال خودش که فقط چند عکس کم کیفیت از او را دیده بود را بشناسد پسر جوانی را دید که مقوایی در دست داشت و روی آن نوشته شده بود فیروز خانم خوش آمدید.
فیروزه با خنده به پسرک گفت: "فیروز باباته پدر صلواتی اسم من فیروزست" پسر جوان که از لفظ پدرصلواتی خیلی چیزی دستگیرش نشده بود با فارسی دست و پاشکسته از فیروزه خواست که همراهش برود. فیروزه که سال ها فرانسه خوانده بود برای همچین روزی شروع کرد به صحبت با پسرک و سراغ مشتری پاریسی را گرفت.
پسرک با کمی تته پته گفت پدربزرگش منتظر فیروزه خانم بوده است اما الان خیلی حالش خوش نیست بهتر است فیروزه به هتل برود و تا بهتر شدن حال مشتری پاریسی صبر کند.
فیروزه که نمی توانست حرف های پسرک را راحت درک کند اصرار کرد تا او را پیش پیرمرد ببرد و ای کاش اصرار نمی کرد. هر لحظه که به قبرستان نزدیک تر می شدند فیروزه بیشتر دلش مچاله می شد. بالای سنگ قبر مشتری پاریسی که رسیدند یک هو دلش شیرینی خوش بوی فرانسوی خواست، از همان هایی که آقاجانش می گفت پولش را نداشت بخرد و وقتی برای بار دوم پایش به فرودگاه رسید خودش دوتا خریده بود.
دوتا شیرینی را از توی کیفش درآورد و روی دو بشقاب گذاشت، مثل روزهایی که مادرش دو بشقاب اضافه سرمیز می گذاشت. از کار خودش تعجب کرد، انگار او هم مثل مادرش عادت داشت برای مردهایی که خیلی نمی شناسد بشقاب اضافه بگذارد.