چرا؟واقعاً چرا وقتی خود هنرمند در نمایشگاه هست بلند حرف میزند؟ این دومین باری است که وقتی خود هنرمند هست و دارد حرف میزند حس میکند حق دارد بلند حرف بزند. شاید هم اصلاً میشود بلند حرف زد و من الکی آرام حرف میزدم اما خب، تمرکزم برای تماشا را بهم زد. بماند که حرفهایشان خیلی بانمک بود و تلاشی جیگولی برای الدرمبلدرم بود. نمایشگاه سه بخش داشت. نقاشیها چنگی به دل نمیزدند. شبیه آثاری که میخواهند مدرن و آوانگارد باشند اما شبیخ هزاران نسخهای هستند که هر هنرمندی میکشد و در گالریها به نمایش درمیآیند. دقیقاً آثار ادایی که بهبه و چهچه کنند اما واقعیت شبیه هیچ چیزی نیستند. مجسمهها هم همینطور بودند. شبیه آثاری که در گالریهای شیک در کنار مبلمان میفروشند. این به این معنی است که این آثار کمتر ارزش دارند یا آثاری که در فروشگاهها به فروش میرسند ارزشی ندارند؟ نه! این را نمیفهمم که چه ویژگی دارند که در گالری باید به نمایش درآیند. جالبترین بخش نمایشگاه آثار ساده و تکرنگی بودند که با بدن کشیده شده بودند. شبیهشان را دیده بودم اما چون متفاوت هستند جالب بودند. از طرفی ترکیببندی و البته خطهایی که آنها را بهم وصل میکرد هر کدام را خوبتر کرده بود. از طرفی تمام آثار وحدتی داشتند که تماشای هر کدامشان باعث میشد سعی کنی ویژگیهایی را در دیگریها کشف کنی.