
یک نمایشگاه گروهی. قبلاً از نمایشگاههای گروهی خوشم نمیآمد و به نظرم شلخته میآمدند اما حالا دیدن آثار از زاویهدیدهای مختلف برایم جالب است.
ایده نمایشگاه چی بود؟ نفهمیدم. ظاهراً از اسم یک بازی قدیمی الهام گرفته شده بود اما نمیتوانستم ربطشان را بهم پیدا کنم. بدترین اتفاق ممکن این بود که هیچ اسمی برای اثار نبود. نه میفهمیدم چه کسی درست کرده و نه میفهمیدم که احیاناً اثری عنوان دارد یا نه؟
شکل و فرم آثار این قدر با هم متفاوت بود که نتوانم ردپای مشترکی بینشان پیدا کنم. ترکیب مجسمه و نقاشی هم برایم جالب است. از بین آثار یک مجسمه را دوست داشتم که روحی صورتی بود که انگار از درون چشمهایش «شترق»ی زده بود بیرون. و بعد هم تابلویی بزرگ که پوستر نمایشگاه هم هست. بزرگ بودن تابلوها همیشه بیشتر در چشم هستند. اینجا هم با چهرههای رنگیرنگی اما در هم مواجه بودیم که کمی برای من حس ترسناک داشت. نگار همه چپیده بودند در هم.
یک تابلوی کوچک هم بود که دوتا مارمولک با شمشیرهای «جنگ ستارگان» مشغول جنگ با همدیگر بودند که بانمک بود.
یک چیدمان عکس و مجسمه هم بود. عکسهای از آدمهایی بود که انگار مرده بودند و عکس بزرگی از یک آدم مرده هم روی زمین بود که مجسمۀ سگی رویش نشسته بود. این همنشینیها و ترکیبهای دو بعدی و سه بعدی را دوست داشتم. انگار با بزرگ شدن عکس از دل عکسهای کوچکتر بیرون آمده بود و نمودی واقعیتر میداد.
دو مجسمه هم بودن که چشمی بودند که میان لباسی پنهان شده بود. یک نسخۀ کوچکتر که سمت راست نمایشگاه (از سمت ورودی) بود را بیشتر دوست داشتم. مجسمۀ دیگری هم در همان سمت بود که زیر یک میز گذاشته شده بود. وقتی چیدمانی شبیه واقعیت میشود برایم جالب است. انگار زن ترسیده واقعاً زیر میزی پنهان شده بود. رنگبندی کار هم انگار بیرون میزد. نمیدانم چرا چنین حسی داشتم؟ شاید در لحظه جوگیر شدهام.



