يه وقتايي يه چيزايي ميره تو مخ آدمو در نمياد، مثل اين فكره كه از عصر رفته توي مخم.
اينكه تولد ١٨ سالگي دخترم من چه شكليم، چه حال و هوايي دارم، دخترم چجوريه،از زندگي راضي هست يا نه؟؟؟
اينكه اون زمان بچه ها تو چه حالي هستن؟فكر ميكنم لحظه خيلي سختيه با بچه اي طرفي كه حالا بزرگ شده، شايدم خود آدم بيشتر احساس پيري كنه.
آدم نميدونه بخنده يا گريه كنه.راستش ١٨ سالگي دخترم دوس دارم براش يه بغل گل رز قرمز بگيرم با يه عالمه پشمك و بادكنك،شايدم عروسك،چندتا كتاب خوب و آموزنده،مثل كتاباي پابلو يا مثلا كاترين پاندر،چندتا هم براش سي دي و نرم افزار و فيلمايي كه خودم توي جوونيم ديدمو باهاشون حال كردم، شايدم بعدش مادر دختري بريم يه سفر اكتشافي( بستگي داره مثل خودم اهل طبيعت باشه يا نه). دلم ميخاد بزرگي و كودكي رو با هم تجربه كنه.هيچ وقت بهش نميگم " خوب حالا تو بزرگ شدي بايد مراقب خودت باشي و خانومانه رفتار كني" به جاش بهش ميگم " هر روز و لحظه زندگي فقط يه بار تكرار ميشه پس تا ميتوني مزه مزه ش كن و ازش لذت ببر،بهش ميگم جدي باش و سخت كوش اما باور كن كه طعم خوب زندگي فقط با راحت گرفتن و لذت بردن از چيزاي كوچيكه. تولد ١٨ سالگي دخترم موهامو صاف ميكنمو ميريزم دورم، لپامو سرخ ميكنم، از ته دل ميخندم، بهش ميگم ميدوووووني چندين سال منتظر بودم تا تولد ١٨ سالگيت سر برسه و يه دل سير دختر ١٨ سالمو بغل كنم؟؟ اخ كه اگه بدونه از حالا دارم براش چه فكرايي ميكنم...
صد در صد بجاي كلاس و درس و كنكور ميفرستمش سفر، ميزارم عاشق بشه: عاشق كوه و دشت و جنگل و صحرا... عاشق ساز و موسيقي و آواز... ميزارم نقاشي بكشه و برقصه و جيغ بزنه، اخه هيچي اندازه جيغ يه دختر رو دختر نميكنه، جيغ شادي و جيغ ناراحتي...
اجازه ميدم موهاشو كوتاه كنه نه اينكه بگم بزار بلند شه براي عروسيت، اجازه ميدم دوچرخه و موتور سوار شه و فكر نكنه يه موجوده عجيبه و پسرا از يه سياره ديگه اومدن.
هيچ وقت بهش خانه داري ياد نميدم اما بهش ميگم كه كدبانو بودن جزء صفت هاي زنونه ست.
بهش ياد ميدم كه با باد دوست بشه، همسفر بشه... بهش ميگم كه دوستي با نسيم آدمو سبك بال ميكنه و ميبره به هرجا كه دلش بخواد، اصلا شايد باد اونم به تولد ١٨ سالگي دخترش ببره...
آخ كه اگه تولد ١٨ سالگيش بشششششه