وايستاد، كتوني سفيدشو از پاش در اورد و گرفت دستشو تكونش داد،انگار كه به نتيجه نرسيده باشه يهو دست كرد توي كفشو كفي رو دراورد و حالا با شدت كوبيد لبه جدول، كفي رو انداخت سرجاش و پشت كفش رو با دست كشيد و كلاه سوييشرت طوسيش رو كشيد سرشو دوباره شروع كرد به دوييدن.
دوييدن و دور شدنش رو نگاه ميكردم،دختر مصممي كه واضح مشخص بود براي خودش ميدوئه. براي كِيفش براي ورزش، براي سلامتي و براي وقتي كه بايد براي خودش و ارزشمنديش صرف كنه، نه براي لاغري، كه شايد ديروز يكي توي كوچه تيكه انداخته باشه بهش كه "چطوري تپلي"، نه براي اينكه توي پارك دنبال معشوق راه گم كردش باشه، نه براي...
ياد كسي افتادم در روزهاي دور،اونروزايي كه نااميد بودو دلواپس و بي پناه، روزايي كه شاگردِ ويتامين سراي سرِمجيديه هم از توي اتوبوس قيافه لهش رو تشخيص ميداد، روزايي كه كيلو كيلو "چه كنم"با خودش جابجا ميكرد،هوار هوار "گند بزنن به زندگي"! صبح هايي كه بخودش توي آينه آسانسور نگاه ميكرد و ميگفت "ماسكت رو بزن" و نقش دختر شاه پريون رو بازي ميكرد، روزاي پر از خلاء،روزاي پر از "من هم هستم تورو خدا منم ببينيد"!
ياد كسي افتادم كه يك روز توي بزرگساليش متولد شد، كفشش رو تكوند و شروع كرد به زندگي كردن. كسي كه كوله پشتيش رو خالي كرد از حس تنهايي و جدايي و تلخي و سبك شد و پرواز كرد.
.
.
بار هفدهم بود كه دور پارك ميدوييد، با اعتماد بنفس و بي توجه به اطراف، خودش بودو اطمينان از عمل و اعتماد به راه!
نميدونم هندزفري به گوش چي گوش ميداد اما مطمئنم "شد خزان گلشنِ ..." نبود.
.
ياد روزي افتادم كه بيخيال به سنگي كه توي كفشم بود يكساعت پياده روي كردمو آخر كه طاقتم طاق شد و كفشمو در اوردم ديدم پام غرق خونِ، نگو كه سنگ نبوده و شيشه بوده و تا ته توي پام فرو رفته بود.
.
ياد خودم افتادم كه چند وقتي هست كفش هامو تكوندم!
ياد اينكه پياده روي بدون سنگ ريزه توي كفش يه چيز ديگه ست!
.
راستي شما چي؟ تو سنگ توي كفشتو تكوندي؟!!