سلام ماهو
درست حدس زدی باز هم من.
شب که میشود کالبد زخمی ام روحم را روی دست میگیرد و پیشانی اش را عمیق میبوسد.
و قلبم رهبر ارکستر میشود و زخم های روی تنم آواز امید میخوانند.
شب میشود و مثل دیوانه ها در آسمان به دنبال ماه میگردم. سعی میکنم با ستاره ها شکلی بسازم دب اکبری، اصغری چیزی نمیدانم.
و هر دفعه از اتصال ستاره ها به هم، تنها نقش تو را مییابم.
تو حک شده ای بر پیکرهی جهان کوچک من.
نمیروی از یادم.
جواب نامههایم را نمیدهی نکند والا مقام با ما قهرید؟ اگر اینجا بودی میزدم پس کله ات و سه ثانیه از عمرت کم میکردم و میگفتم: ای احمق! لابد میخواهی مرا دیوانه کنی!
اینکه از من بیخبری تو را در رنج نمیاندازد؟
نمیدانم. در عاشقی هرکس شیوهی خودش را دارد. لابد این شیوهی تو است.
باشد ولی من از از شیوهی دوری تو زیاد خوشم نمیآید. دوری، مزهی پوست پرتقال میدهد ماهو.
ولی من خود پرتقال را دوست دارم
ساده نیست؟
تو در جهانی مریخی با خاک های نارنجی داری با فضایی ها میجنگی و من، شب هنگام، در کرهی زمین میان این آدم های عجیب و غریب دارم برای تو ترانه میبافم.
بچه نشو !
با سفینه ات به زمین قلب من فرود بیا
بیا جهان مان را یکی کنیم
آنگاه با هم غصه میخوریم. با هم شعر میخوانیم.با هم میخندیم. با هم نماز میخوانیم.نقاشی میکشیم. ریحان میکاریم. باهم هوم؟ باهم.
من و تو.
در مقابل تمام چاله چوله های دنیا.
پیشنهاد وسوسه انگیزی است مگر نه؟
حالا حتما از جواب ندادن به نامه هایم سخت پشیمان شده ای.
نگران نباش ماهو. من از پروردگار خود آموخته ام که مهربان باشم.
با غصه های تو، زخم های عمیق تو، درد تو،منِ رنجیده با رنج تو مهربانی میکنم ماهو.
این را همیشه یادت باشد که دستهای تو تنها نخواهند ماند.
بگذریم.
دستم را بگیر. میخواهم کمی در خاک من قدم بزنی. میخواهم از جایی که من ایستادهام دنیا را ببینی. از پای گلدان های سفالی خانهی مادری...
اینجا دنیا است..
جایی برای زخم
جایی برای قطرات اشک
و جرعه جرعه نوشیدن جام بلا
و سورپراز!
جایی برای رشد
جایی برای جوانه زدن، گلبرگ شدن، سبز شدن و پیچیدن و رفتن به آن بالاها.
ماهو.
ساقههای نازکت را حول رنج خود بپیچان و برو بالا و بالاتر
ماهو این رنج، مانند چوبی ست که باید وسیلهی بالاتر رفتن برگ های انگور تو باشد..
رنج خود را در بغل بگیر. و شیرینیِ رشدِ بعد از آن را مزه مزه کن.
بگذار که عشق در خاک قلب تو ریشه کند. و ریشه های آن حول انگشتان دست هات تاب بخورند و دو جفت سیارهی چشمانت میان ساقه های سبز آن گم بشوند.
و لک لک های سپید مهاجر میان شاخه های حوالی چشم هات لانه کنند
و گوش هات از آواز پر زدن سار ها لبریز شوند.
بگذار ماهو..
بگذار نفس بکشی. و مثل سبزی های خانهی بی بی تازه باشی و عطر ریحان گوش بینی ات را کر کند.
بگذار زنده باشی.
بگذار زندگی کنی
که من و زندگی، هردو به نورِ درون سینهی تو محتاجیم.
ماهو مثل همهی نامه های قبل وقت خداحافظی ست و مثل همیشه خداحافظی گرمی نمیکنم چرا که به غایت سخت است.
اما قول میدهم سلام بعدی ام گرم تر باشد
خب به هر حال این هم شیوهی من است.امیدوارم که دوست داشته باشی.
پس، خداحافظ.
دوست دار تو جَوونه.
نویسنده : نرگس جوان.