داستان رویای سلت براساس فلشبک به خاطراتی که راجر کیسمنت در زندان به خاطر میآورد روایت میشود. در لحظاتی که او به انتظار یک ملاقات کوتاه با یک دوستِ قدیمی نشسته است، یا دقایقی که به انتظار رسیدن جلاد میگذرد. اما راجر کیسمنت کیست؟ یوسا ما را به درون داستان زندگی کیسمنت میبرد، مردی که مشاهده ظلم و بیرحمی در مستعمرات او را برآشفت و به آنجا کشاند که بالاخره عنوان کند انگلستان را به عنوان یک دشمن اشغالگر میشناسد و نه وطنش.
پروتئوس در اساطیر یونانی یکی از پیران دریاست. خدای مدام در تغییر. میتواند آینده را پیشگویی کند و تنها به کسانی پاسخ میدهد که بتوانند او را به دام بیندازند. خوسه انریکه رودوی اروگوئهای در کتاب نشانههای پروتئوس نوشته است: «هر کدام از ما نه یک فرد، بلکه متوالیاً افراد متعددی است و این شخصیتهای متوالی که از دل یکدیگر بیرون میآیند معمولاً غریبترین و حیرتانگیزترین تضادها را آشکار میکنند.» رویای سلت شما را بی هیچ پردهپوشی با این غریبترین تضادها مواجه میکند.
رویای سلت، داستانی از جنس دنی بوی ترانه میهنی ایرلندیها
شاید وقتی که فردریک ادوارد وثیرلی، وکیل انگلیسی که علاوه بر وکالت به نوشتن رمان، داستانهای کودکانه و تصنیف و ترانههای عاشقانه هم مشغول بود، در سال ۱۹۱۰ نوشتن ترانهی دنیبوی را ناتمام رها کرد، پیشبینی نکرده بود که چند سال بعد و به لطف خواهرزادهی ایرلندیاش از دلِ همین دو بندِ رهاشده ترانهای زاده خواهد شد که با عبور از تمام سالهای سخت و سیاه به مهمترین نماد همبستگی ایرلندیهای پراکنده در سراسر جهان تبدیل میشود.
دنیبوی به گوش ایرلندیها حتی از چنگ و بانجوی ایرلندی هم آشناتر است. هم آنقدر رازآلود و مبهم است که ریشههایش را گروهی به یک چنگنواز سالهای ۱۶۰۰ میلادی برمیگردانند و گروهی دیگر به یک ویولوننواز نابینا؛ و هم آنقدر آشنا بر دل مینشیند که تبدیل شده به سرود غیررسمی ایرلندیهای پراکنده در جهان و حتی با وجود مخالفت بسیاری از کلیساها، دیگر بخشی جدانشدنی و البته مهم از مراسم تدفین است. روایت است که یک پلیس بازنشستهی ایرلندی – آمریکایی در بخشی از وصیتنامهی خود نوشته است که: اگر به هر دلیلی در مراسم خاکسپاریم سرود دنیبوی اجرا نشود بلند میشوم و سالن کلیسا را ترک میکنم. با این حال هنوز هیچکس به درستی نمیتواند بگوید دنی بوی در اصل که بوده؟ چرا مجبور شده خانه را ترک کند؟ چرا احتمال دارد هرگز به خانه بازنگردد؟ و اصلاً این کیست که در فراقش اینچنین با سوز و غم ترانه میخواند؟
این مقدمهی طولانی را نوشتم که بگویم ماریو بارگاس یوسا در رویای سلت داستانی از همین جنس را از زیر خروارها خاک بیرون کشیده و با دقت و ظرافت کامل در تلاش است تا رازهایی مگو را برای شما بازگو کرده و راجر کیسمنت را به عنوان یکی از بزرگترین مبارزان ضد استعمار، مدافع حقوق بشر و فرهنگهای بومیِ زمان خود معرفی کند.
راجر کیسمنت، کسی که بدرفتاری در مستعمرات را تحمل نکرد
جوزف کنراد اولین بریتانیایی نبود که در قرن ۱۹ میلادی از حوضهی کنگو عبور کرد تا عاج فیل، مواد معدنی و طلای سیاه (کائوچو) درو کند. او در طول یکی از سفرهایش به لئوپولدویل در سال ۱۸۹۰ با راجر کیسمنت ملاقات کرد. جوان برازندهی ۲۵ سالهای که چند سال گذشتهی عمر خود را در ایالت آزاد کنگو سپری کرده بود و از قضا او هم اعتقاد داشت که استعمار برای آفریقا پیشرفت اجتماعی به ارمغان میآورد. اما راجر کیسمنت که بود؟ یک ایرلندی که در سال ۱۸۶۴ از یک پدر پروتستان و مادری کاتولیک متولد شد. «همیشه میدانست که در پایتخت ایرلند چشم به جهان گشوده، در ایام زیادی از عمرش مطلبی را محرز دانست که پدرش، سرگرد راجر کیسمنت، که هشت سال با افتخار در فوج هشتم سوارهنظام خدمت کرده بود، به او القا کرد: اینکه زادگاه واقعیاش کنتنشین اولستر است در قلب ایرلند پروتستان و هوادار بریتانیا… اما قبل از آنکه عقلش دربیاید به شکلی مبهم پی برد که مادرش وقتی با عموزادههایش است جوری رفتار میکند که انگار دارد چیزی را مخفی میکند.» با این حال بخش اعظمی از دههی اول قرن بیستم را به عنوان یک انگلیسی گذراند. هر دو مرد در نهایت خود را زیر سنگینی وزن خطایی که مرتکب شده بودند پیدا کردند.
نقطهی عطف زندگی راجر کیسمنت شاید دیدن صحنهی شلاق خوردن یک جوان کنگویی به دست یک افسر بلژیکی بود. «آنچه از آن اطلاع پیدا کرد ظهور و سلطهی نشانهی استعمار در آن سرزمینهای بیکران بود، شیکوت (شلاق کوتاه). مخترعش یکی از افسران نیروی حافظ نظم عمومی بود به نام موسیو شیکوت؛ یک بلژیکی از نخستین گروه مهاجران، مردی با ذهنی عملی و تخیل قوی، برخوردار از تیزبینی در مشاهده، که به برکت آن قبل از سایرین متوجه شد از پوست بسیار سخت اسب آبی میتوان تازیانهای ساخت بادوامتر و گزندهتر از شلاقهایی که با رودهی اسبسانان و گربهسانان درست میکنند، رشتههایی در هم تنیده که قادرند بیش از هر تازیانهی دیگری باعث سوزش، خونریزی، زخم و درد شوند.» بعدها که به عنوان یک کنسول انگلیسی به پرو و آمازون سفر کرد با مردان و زنان و کودکانی مواجه شد که توسط کمپانیها به بردگی گرفته شده بودند، ضرب و شتم شده بودند، غارت شده بودند، مثله شده بودند و…
کنراد و راجر کیسمنت هر دو به یک شیوه با قساوت و سنگدلی اروپاییها در کنگو و پرو مواجه شدند؛ سکوت نکردند. کنراد کتابی نوشت به اسم قلب تاریکی و راجر با انتشار گزارشهای دقیق و تکاندهندهای از نقض گستردهی حقوق بشر در کنگو و پرو علاوه بر آنکه خشم عمومی را برانگیخت، نشان شوالیه را هم دریافت کرد. اما با این حال گزارشهای او، برخلاف قلب تاریکی، پس از چند سال به باد فراموشی سپرده شدند. چرایی این اتفاق تا سالها در هالهای از راز و رمز پیچیده شده بود.
کنگو و پرو فقط بخشی از زندگی پرفراز و نشیب راجر کیسمنت بودند و فصل سوم زندگیاش، پیچیدهتر از گذشته، سرنوشت او را برای همیشه دستخوش تغییر کرد. با وجود دریافت کردن نشان شوالیه، کیسمنت از به نتیجه رسیدن مبارزاتش علیه استعمار به شدت ناامید شده بود و بالاخره اعتراف کرد که انگلستان را به عنوان یک دشمن اشغالگر میشناسد و نه وطنش؛ همین کافی بود که کمکم در محافل و مجالس خود را به عنوان یک ایرلندی، یک ملیگرای ایرلندی، معرفی کند.
داستان رویای سلت براساس فلشبک به خاطراتی که راجر کیسمنت در زندان به خاطر میآورد روایت میشود. در لحظاتی که او به انتظار یک ملاقات کوتاه با یک دوستِ قدیمی نشسته است، یا دقایقی که به انتظار رسیدن جلاد میگذرد، زندگینامهاش که با توصیف ستمگریهای غیرقابل وصف انسان در خاک کنگو و پرو آمیخته شده است مرور میشوند. شاید در میان همهی این سیاهیهای غیرقابل تحمل بتوان توصیف هنرمندانهی پرواز پروانهها بر فراز آمازون را نقطهای درخشان و شاید جبرانی دانست بر روایت بیپردهی زشتیهایی که گویی آن خاک فلکزده را یارای رهایی از آن نیست.
یوسا با اشتیاق زیادی سفرهای جسورانه و دشوار راجر کیسمنت را در آفریقا و آمریکای جنوبی دنبال میکند، اما آن هنگام که در پی روایت سفر او به آلمان برمیآید انگار راه را گم میکند؛ همانطور که راجر راه را گم کرد.
در سال ۱۹۱۴ و در نخستین ماههای آغاز جنگ اول جهانی، راجر همراه با دوست نروژی خود به آلمان سفر میکند بلکه بتواند نظر نیروهای نظامی قیصر را برای مسلحسازی ارتش ایرلند جلب کند. اما در مسیر پرفراز و نشیب این سفر اشتباهی مهلک مرتکب شد: زیادی به آلمان دل بسته بود. او نتوانست رهبران ایرلندی را متقاعد کند که بدون حملهی نظامی آلمانیها، قیام چیزی جز جانبازیِ بیهوده نیست. قیام هفتهی مقدس سرکوب شد بدون اینکه هیچ رقم رسمیای در مورد تعداد کشتگانش منتشر شود: «فقط یک چیز مطمئنه، جنگیدند.»
دو سال بعد از سفرش به آلمان و در سپیدهدمی که دشتهای وسیع ایرلند را بنفشههای وحشی پوشانده بود به زادگاهش بازگشت، دستگیر شد، زندانی شد، نشان شوالیه از او پس گرفته شد، بدنام شد؛ و در نهایت راجر کیسمنتی که در کنگو با دروغ بزرگ استعمار آشنا شده بود، بیمیلیهای کشورش نسبت به اصلاح وضعیت مردمان بومی آفریقا و پرو را دیده بود، و رفته رفته خود را به عنوان شهروند کشوری که منابعش را غارت کردهاند بازشناخته بود، به عنوان خائن در زندان پنتونویل لندن به دار آویخته شد. «صدای حرکتهایی را شنید، دعای کشیشها را، و سرانجام، بار دیگر، زمزمهی مستر الیس را که از او درخواست میکرد کمی سرش را خم کند، لطفاً حضرت آقا. همین کار را کرد و آنوقت حس کرد طناب را دور گردنش انداخته. فرصت یافت برای آخرین دفعه زمزمهی مستر الیس را بشنود: اگه نفستون را توی سینه حبس کنید زودتر خلاص میشید حضرت آقا. به توصیهاش عمل کرد.»
نه در کنگو و نه در آمازون از کسی که آن همه تلاش کرد تا جنایتهای هولناکی را افشا کند که در ایام کائوچو در آن سرزمینها اتفاق میافتادند هیچ اثری نمانده است. در ایرلند وحدتطلبان افراطی ایرلند شمالی بنای یادبودش را ویران کردند؛ تکههایش تا مدتها بر زمین باقی مانده بود. شاید لازم نباشد از همهی تصمیمهای راجر کیسمنت دفاع کنیم اما میتوانیم از سهم بزرگ و تلاشهای او در راه احقاق حقوق بومیهای کنگو و پرو تشکر کنیم. و فراموش نکنیم که راجر کیسمنت برای اینکه قهرمان زمان خود باشد لازم نمیدید که در تمامی تصمیمات زندگی شخصیاش قهرمانانه عمل کند.
مطلب بالا رو در معرفی کتاب رویای سلت برای وبسایت وینش نوشتم. میتونید از اینجا هم بخونیدش.