ویرگول
ورودثبت نام
نازی گ.
نازی گ.
نازی گ.
نازی گ.
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

رژیم و بقیه‌ی دشمنان من


من یه آدم عادی‌ام.
نه فوتبالیستم، نه بازیگر، نه فیتنس‌بلاگر. فقط یه آدم معمولی که یه روز تصمیم گرفت رژیم بگیره.
و دقیقاً از همون روز، زندگی‌م از هم پاشید.

همه‌چی از یه عکس شروع شد. یه عکس دسته‌جمعی با دوستام. همه شاد و خندون بودن و من... شبیه اون آدمی که اشتباهی توی کادر افتاده.
حتی یه نفر تو کامنتا نوشته بود: «اون پشت، عموی کیه؟»

اون شب با دلی شکسته و یه ظرف بزرگ پاستا نشستم پای سرچ کردن:
«بهترین رژیم برای لاغری سریع ولی بدون درد.»
که البته بعداً فهمیدم ترکیب «لاغری» و «بدون درد» یه جور توهین به علم تغذیه‌ست.

فرداش، پر از انگیزه، رفتم سراغ رژیم. نوشتم:
صبحانه: جو دو سر با میوه
نهار: سینه مرغ بخارپز
شام: سالاد سبزیجات
میان‌وعده؟ بادوم. فقط هفت عدد. دقیقاً هفت تا، چون هشتمی رو که بخوری انگار جنایت کردی.

اولش همه‌چی خوب بود. یه جور حس قهرمان بودن داشتم.
صبحونه سالم، نهار سبک، عصر با افتخار از کنار نونوایی رد می‌شدم و به بوی سنگک لبخند می‌زدم.

تا اینکه رسید روز چهارم.

تو خواب داشتم همبرگر می‌خوردم. با پنیر دوبل.
وقتی بیدار شدم، بالش خیس بود. از آب دهن یا اشک، هنوز معلوم نیست.

همون روز رفتم خرید. اشتباه کردم گرسنه رفتم. یه صدای درونی مدام می‌گفت:
«فقط یه بسته چیپس بردار. فقط یه دونه...»
درست مثل شیطان روی شونه‌م.
با تمام قوا مقاومت کردم و برگشتم خونه، ولی وقتی کیسه‌هامو باز کردم، دیدم یه بسته بیسکویت شکلاتی هم باهام اومده خونه.
قسم می‌خورم خودم برش نداشتم.

از اون روز به بعد، رژیمم شد یه جور بازی موش و گربه.
من موش، غذا گربه.
هر بار که گفتم «فقط یه ذره می‌خورم»، همون یه ذره راهو باز کرد برای «خب حالا که خوردم، بقیه‌شم بخورم.»
و بعدش حس گناه، یه استوری انگیزشی، و یه قول دوباره: «از فردا دیگه جدی شروع می‌کنم.»

ولی یه بار، یه چیز متفاوت شد.
رفتم روی ترازو، و دیدم ۱ کیلو کم کردم.
نه خیلی زیاد، نه خیلی چشمگیر، ولی واقعی بود.
و عجیب‌ترین بخشش این بود: اون هفته نه گرسنگی کشیده بودم، نه خودمو شکنجه داده بودم. فقط سالم‌تر خورده بودم. نه افراط، نه انکار.
از اون روز، فهمیدم رژیم موفق، رژیمی نیست که توش بخوای با خودت بجنگی.
باید با خودت کنار بیای.
بفهمی چرا می‌خوای سالم‌تر باشی، نه فقط لاغرتر.

الان؟
نه، هنوز شکمم شش‌تکه نیست. هنوزم بعضی شب‌ها با یه تکه شکلات آشتی می‌کنم.
ولی دیگه وقتی غذا می‌خورم، احساس خجالت نمی‌کنم.
رژیمم شده یه سبک زندگی.
و مهم‌تر از اون، فهمیدم که:

بدن من دشمنم نیست.
ولی بیسکویت‌های پنهان توی کابینت، چرا.

رژیممای اسمارت ژن
۹
۰
نازی گ.
نازی گ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید