ویرگول
ورودثبت نام
NadaSaboori
NadaSaboori
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

آرامم و به اشک‌هایم کاری ندارم

روزها از پی هم می‌گذرند و تعلیق فرساینده‌ای بر تمام آن‌ها سایه افکنده است. امروز هدفون همراهم نبود، هوا بارانی بود و جان می‌داد که آهنگ گوش کنم ولی نمی‌شد. کلافه بودم، این اندازه از کلافه شدن برای طی کردن یک مسیر یکی دو کیلومتری خیلی عادی نیست. به هر حال شروع کردم با خودم مرور کردن، اینکه در این سال‌ها چه اتفاقاتی افتاده است. بعد رسیدم به صحنه‌ای خیلی عجیب. من در بیمارستان در حال تایپ کردن آخرین پاراگراف‌های دونده مادرزاد. چه روزهایی را از سر گذرانده‌ام، آن‌قدر سورئال که بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم آدم‌ها به درستی‌اش شک می‌کنند.

ضعف‌هایم هر روز از صبح مثل سایه دنبالم می‌کنند. چیزهایی که بلد نیستم، چیزهایی که تهدیدم می‌کنند، چیزهایی که خلاف میل من هستند. مسیر یکی دو کیلومتری بدون هیچ صدایی و بدون هیچ همراهی به همین خاطر کلافه‌ام می‌کند، با تهدیدها و ضعف‌ها تنها می‌شوم.

روزهای اول یا شاید هفته‌های اولی که خوردن قرص لیتیوم را شروع کرده بودم با خودم فکر می‌کردم چرا نمی‌توانم از آنچه بر من می‌گذرد بنویسم. یادم هست آن روزها در حال تماشای سریال‌see بودیم و تنها چیزی که توانستم وضعیتم را به آن نسبت دهم همان حال و روزی بود که در این سریال وجود داشت: نبرد با دشمن در تاریکی.

بیشتر از دو سال از آن روزها می‌گذرد و می‌توانم کمی بنویسم.

مدتی پیش ارکستر سمفونیک تهران چند شب برنامه در تالار وحدت برگزار کرد و آن‌جا بود که با رقص مجار برامس آشنا شدم و به وجد آمدم، حس کردم اگر قرار بود اختلال دو قطبی یک قطعه باشد همین از آب در می‌آمد. ما از اینکه بدانیم رنج‌هایمان هیچ مجالی برای تجلی ندارند رنج مضاعفی می‌بریم.

در انتظارم. مدت‌هاست. و این انتظار خسته‌ام کرده است. مضطرب می‌شوم به مقداری که شاید اصلا با قصه اصلی تناسبی نداشته باشد. تازه بعد از این بیش از دو سال دارم می‌فهمم اختلال خلقی چطور است و در کدام لحظه است که خلق و خویم ناگهان روی دیگری از خود را نشان می‌دهد.

از شهامتی که بارها نشان داده‌ام لذت می‌برم، از توانایی رها کردن، از تغییر جهت دادن و دفاع از کیان خودم به عنوان یک انسان. تلاش می‌کنم خیلی هیجان‌زده نشوم و همه چیز در آرامی طی شود.

آرامم و به اشک‌هایم کاری ندارم

اشک‌هایم کاریاختلال دو قطبیتغییردونده مادرزاد
رانیو قصه‌است، قصه‌هایی که فعالیت بدنی عنصر شکل‌دهنده آن‌هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید