ویرگول
ورودثبت نام
NadaSaboori
NadaSabooriرانیو قصه‌است، قصه‌هایی که فعالیت بدنی عنصر شکل‌دهنده آن‌هاست.
NadaSaboori
NadaSaboori
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

این روزها در احساسات ما چه می‌گذرد؟

زندگی من از همان روزهای آغاز جوانی به شکلی پیش رفت که بارها و بارها در شرایطی قرار گرفتم که نمی‌دانستم اوضاع به چه سمتی خواهد رفت. جزئیات این وقایع، زمان و دلایلشان مهم نیست اما احساسی که داشتم همین حس امروز تمام ماست. عواملی که مطلقا در اختیار و اراده ما نیستند لحظات فعلی و آینده را تا نقطه‌ای نامعلوم تحت تاثیر قرار می‌دهند. نمی‌خواهم بالای منبر برم، اصلا آنقدر درون خودم آشوب و سردرگمی هست که در جایگاهی نیستم که بتوانم چیزی شبیه نصیحت یا موعظه بگویم، فقط می‌خواهم مروری بکنم بر تجربه‌هایم که برای خودم هم یادآوری کنم روزهای پرچالش چطور گذشتند. 


بحران‌ها چیزهایی هستند که قبلا آن را پیش‌بینی نکرده بودیم. اصلا برای همین اسمشان را بحران گذاشته‌اند. ما مشغول روند عادی زندگی هستیم، یک روز تعطیل را با فعالیت‌های مختلف گذرانده‌ایم و فکرمان مشغول به برنامه‌های روزمره برای روزهای بعدی است. شاید یادگیری چیزی جدید را شروع کرده‌ایم، شاید قرار است فردا به یک کنسرت یا تئاتر یا مهمانی برویم. شاید لباس‌های جدیدی خریده‌ایم و ذوق پوشیدنش را داریم. اما وقتی بحران از راه می‌رسد بی‌رحمانه همه چیز را کنار می‌زند. برای بحران هیچ یک از برنامه‌های شخصی ما، آرزوها و تخیلات و لباس‌های جدیدمان اهمیتی ندارد. 


ذهن من وقتی در نخستین بحران جدی زندگی‌ام قرار گرفتم، تا ساعت‌ها نمی‌توانست بپذیرد قرار نیست ماجرا به این زودی حل شود. خودم را مدام با سناریوهای خوشبینانه که مثل قصه‌های کودکی به‌سرعت همه چیز را با یک پایان‌بندی خوش حل و فصل می‌کند قانع می‌کردم. اگر کسی وعده‌ای دروغین یا فریبکارانه به من می‌داد، حتی اگر به نظرم ناممکن بود باز هم به آن چنگ می‌زدم. 

شاید دردناک‌ترین لحظه در بحران همان مقطعی است که کم‌کم مجبور می‌شوی بپذیری پایان خوشایند حداقل آن‌طور که انتظارش را داشتی در کار نیست. این یکی از سنگین‌ترین مقاطع است. نه فقط روح بلکه جسم تو هم درگیر می‌شود، مردمک چشم‌هایت گشاد می‌شود، تنت منقبض و دست‌هایت سرد. مدام با این سوال‌ها دست ‌و‌پنجه نرم می‌کنی که چرا من یا چه‌کاری می‌شد بکنم که حالا در این بحران نبودم؟ 


تجربه من به من نشان داد در این نقطه، لازم است حرکتی بکنم، قدم بزنم، تنفسم را آگاهانه‌تر انجام دهم، یک مداد را بردارم، اگر امکانش را دارم به کسی تلفن کنم. این مقطعی است که می‌تواند چیزی شبیه به افسردگی ایجاد کند که بیرون کشیدن از آن بسیار دشوار است. 


آن حرکت هر چقدر هم کوتاه، به نظر من حرکت به سمت واقع‌گرایی است. آنجاست که می‌پذیری در وضعیتی «جدید» قرار گرفته‌ای، این وضعیت محدودیت‌هایی متفاوت با وضعیت پیشین دارد، فرصت‌هایش، نقاط ضعفش و نقاط قوتش هم به همین شکل. اگر بتوانیم اسمش را «نقاط قوت» بگذاریم. 

وقتی بحرانی فراگیر رخ می‌دهد، همه تقریبا کم‌و‌بیش همین روند را طی می‌کنیم. بحرانی به‌شدت آنچه امروز از سر می‌گذرانیم شاید در تاریخ بشریت آنقدرها هم پرتکرار نبوده است حداقل در تاریخ معاصر! پس زمان زیادی لازم داریم تا هر کدام از فازهایی که در این موقعیت پیش می‌آید را طی کنیم. 

من دو شب پیش به صورت آنلاین با یک مشاور روان‌شناسی صحبت کردم و از احساساتم گفتم. کار خاصی نمی‌توانست انجام دهد چون او هم در شرایطی کاملا مشابه شرایط من بود اما به من یک جمله کلیدی گفت: با احساساتت نجنگ! 

ما حق داریم، حق داریم ترسیده باشیم، حق داریم خشمگین باشیم، حق دانیم عصبانی باشیم حتی از دست اطرافیان و خانواده که شاید همان کاری را نمی‌کنند که ما دلمان می‌خواهد. ما یکی از نادرترین اتفاق‌هایی که در طول زندگی یک انسان رخ می‌دهد را از سر می‌گذرانیم و  تجربه‌های قبلی من در عرصه زندگی فردی نشان می‌دهد حرف زدن با همدیگر درباره احساساتمان می‌تواند کمک کند حداقل با حس خودمان به صلح برسیم. 


با آرزوی سلامتی برای همه عزیزان 


تاریخ معاصربحران
۵
۰
NadaSaboori
NadaSaboori
رانیو قصه‌است، قصه‌هایی که فعالیت بدنی عنصر شکل‌دهنده آن‌هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید