ویرگول
ورودثبت نام
NadaSaboori
NadaSabooriرانیو قصه‌است، قصه‌هایی که فعالیت بدنی عنصر شکل‌دهنده آن‌هاست.
NadaSaboori
NadaSaboori
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

برای تمام خاطرات خوشمزه‌ای که با مادربزرگم دارم

چیزی که خواهم نوشت از آخرین تصاویری‌است که از مادربزرگم در ذهن دارم. بعد از آن هم همدیگر را چند باری دیدیم اما این خاطره جان دارد، متحرک است و زنده بودن او در آن ملموس. ساعت حدود ۵ صبح پاییز ۱۴۰۲ است، در خانه اقلید آن‌ها هستیم و من با صدای به‌هم خوردن آرام ظرف‌ها و بعد آغاز جلز و ولز کتلت‌ها توی ماهیتابه بیدار می‌شوم. در همان‌بیداری می‌توانم دست‌های مادربزرگم که کتلت‌ها را در ماهیتابه می‌گذارد تصور کنم، با انگشترها و النگوهایش که چقدر دلبسته‌شان است. قرار است کمی بعد یک ماشین دنبالمان بیاید، در همان کوچه باریکی که انتهایش دری قرمز رنگ است که به تک‌درخت گردوی خانه سابق مادربزرگم در اقلید باز می‌شود. قرار است ماشین آنجا سوارمان کند و ما را به تهران برگرداند.

راننده سریع کیلومترهای پر شمار بین اقلید تا تهران را طی می‌کند و قابلمه‌ی کتلت‌ها در کنار نان اقلیدی تازه را وقتی باز می‌کنیم که دیگر به خانه رسیده‌ایم. مامان‌بزرگ به راننده اصرار می‌کند که بیاید داخل و کنار ما ناهار بخورد. کتلت‌های مرغ را با نان و سبزی می‌خوریم، چایی بعد از نهار هم صرف می‌شود و راننده راهی بازگشت به اقلید.

خوراکی و غذا از همان بچگی از مهم‌ترین حلقه‌های اتصال من با مادربزرگم بود. اسمش شکردخت بود ولی او را «افسر» صدا می‌زدند، مادربزرگ مادری‌ام که ۱۳ نوه داشت و غذا «زبان بیان محبت» او بود. وقتی خیلی بچه بودم سکه‌های پولی که به من می‌داد تا از مغازه چیزی بخرم و کنارش یک بسته به قول خودش «آدانس» از اشتراکات من و او شده بود. مادرم از جویدن آدامس بدش می‌آمد و این‌طوری من و مادربزرگم تیم آدامس‌خورها را تشکیل داده بودیم. بعدها در نوجوانی‌ام این ارتباط خوراکی دونفره به آب‌دوغ‌خیار رسید. عاشق این بودم که ظهرهای گرم تابستانی بروم پیش او و توی آن ظرف‌های چینی گود، آب‌دوغ‌خیار پر از کشمش و سبزی و گردو بخوریم.

«گردو!» اگر بخواهم ۵ کلمه نام ببرم که تداعی‌گر مادربزرگم باشند یکی از آن‌ها گردوست. هر سال وقت تکاندن گردوها عازم اقلید می‌شد و گفتمان گردو تا چند وقت بعد از آن ادامه داشت. اینکه امسال درختشان چقدر گردو داشته، امسال گردو دانه‌ای چند بوده و تمام این‌ها با دست‌های مزین به النگوهای مورد علاقه‌اش و سرانگشت‌هایی که از پوست گرفتن گردو سبز شده بود. همزمان تعارف می‌کرد که «گردو آبگشا» بخوریم.

شله‌زرد دومین کلمه‌ایست که تمام و کمال او و آن خانه‌ی انتهای بن‌بست سیف‌اللهی محله مهرآباد را معرفی می‌کند. جنب‌و‌جوشی که از روزهای قبل و پوست‌گرفتن بادام‌ها شروع می‌شد و «شله‌زرد خانوم‌شیرازی» که کاملا در محله برند شده بود و ۲۸ صفر منتظرش بودند. خودش با هیجان ما را که سینی‌به‌دست در محله می‌چرخیدیم همراهی می‌کرد. بیشتر وقت‌ها نهار هم قرمه‌سبزی بود.

در خانواده ما ابراز علاقه به شکل کلامی هیچ‌وقت چندان مرسوم نبود اما «غذا» از مهم‌ترین ابزارهای نشان‌دادن محبت به شمار می‌رفت و هر وقت می‌خواهم از آن احساسی که در گذشته بود لبریز شوم و چشمانم را می‌بندم، یکی از سفره‌هایی که همه دور آن جمع شده‌ایم در خاطرم نقش می‌بندد و حتما مادربزرگم در ایجاد این زبان ابراز محبت نقش پررنگی داشت.

این شماره مجله تنور (بهار ۱۴۰۴) را که خواندم بیش از هر زمانی توجهم به نقش خوراک و غذا در رابطه‌ام با مادربزرگم جلب شد. یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌هایم این است که چرا وقت آشپزی به‌خصوص وقت پختن حلواهایش که خیلی معروف و خوشمزه بود از او فیلم نگرفتم.

او فقط یک‌بار مهمان خانه من شد اما هر وقت پا به آشپزخانه می‌گذارم، مخصوصا اگر ظهر باشد، مخصوصا اگر صدای جلز و ولز از ماهیتابه بیاد، حضورش را حس می‌کنم.

ابراز علاقه
۰
۰
NadaSaboori
NadaSaboori
رانیو قصه‌است، قصه‌هایی که فعالیت بدنی عنصر شکل‌دهنده آن‌هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید