جمعه است، در فکر این هستم که به فهرست موسیقی روز جمعه که برای خودم ساختهام چه چیزی اضافه کنم. از پاسبان دل شجریان شروع میشود، میگذرم تنها از مرضیه، ترنج نامجو، آینههای فرهاد و حالا به پیشنهاد دوستم سفر رفتی از دلکش. به سبک جمعهها از کمی گردگیری شروع میکنم، قفسههای قرمز رنگ کتاب، میز جلوی مبلی که چوب گردویش مورد علاقه سهراب است و بالاخره میز کوچک و صندلیهای سفید رنگ در آشپزخانه. دستمال را که روی میز کشیدم مثل همیشه تصویر یکی از بچههای بند جلوی چشمم آمد. بند یعنی همانجایی که آدمها در زندان در آن زندگی میکنند، مثل هر جامعه دیگری برای خودش قوانینی دارد و به چشم من یکی از آموزندهترین قوانینش تقسیم کار بود. در طول هفته افراد مختلف مسئول انجام کارهایی هستند و البته نحوه انجام امور از هر کسی تا دیگری متفاوت است. یکی از اموراتی که البته هر چند هفته یک بار نوبتش به ما میافتاد جاروبرقی کشیدن و نظافت همان وسیلههای اندک بند بود. وسیلههایی که طی سالهای مختلف با تلاش افراد مختلف به دست آمده بود و البته از قرار چند میز و صندلی سفید پلاستیکی بود. به هر ترتیب یک باری نوبت دوستی بود و داشتم رد میشدم که دیدمش با همان متانت همیشگی بدون اینکه کسی از او این اندازه از دقت در کار را انتظار داشته باشد صندلیها را هم دستمال میکشد. صحنهای که دیدم درس بزرگی برای من بود از مسئولیتپذیری و احترام برای دیگران. معمولا وقتی صحبت از زندان بشود یاد مقاومت و کلماتی مثل این میکنند ولی برای من بند درس بزرگ مسئولیتپذیری بود. حتی اهمیتی که بچهها به لباسهایشان میدهند هم از همین احساس مسئولیت در قبال حال و هوای دیگران میآید. با خودم میگویم کاش من هم مسئولیتم را به درستی ایفا کرده باشم.