جنگل ابر اردیبهشت ۱۴۰۰
دیروز صبح خرگوش را در پردیسان ملاقات کردم و حالش خوب بود. در این لحظه یعنی ساعت ۲۰:۴۸ دقیقهی دوشنبه ۲۱ تیر هم دلتنگ هستم و هم دلنگران. امیدوارم سرحال باشد. اینجا باز هم از وضعیتش خواهم نوشت. برویم سراغ قسمت دوم که در جنگل ابر میگذرد:
ماشین سیاه رنگ هانی حامل سه انسان و یک خرگوش صبح پنجشنبه ۹ اردیبهشت به سمت جنگل ابر حرکت کرد. در راه در جایی توقف کردیم تا کمی خوراکی تهیه کنیم. همان جا بود که چند نمد زیبا که جلوی مغازهای بسته آویزان شده بود چشمم را گرفتند. شاید حدود سی دقیقهای در راه بودیم و در خاطرم نیست که در این مدت چندان به وجود خرگوش در ماشین فکر کرده باشم یا اهمیت چندانی داده باشم. به روستای ابر و بعد از آن ورودی جنگل ابر رسیدیم.
باید بگویم اگر مثلا اسم سیسنگان را هم «جنگل» بگذاریم، نمیشود نام آن مجموعهی حیرتانگیز از کوه و دشت و برکه و ابر را هم فقط «جنگل» گذاشت. به هر حال نگهبانهای مسیر ورودی از ما سوال کردند که آیا قصد داریم با همین اتوموبیل شخصی وارد جنگل شویم یا میخواهیم از اتوموبیلهای اصطلاحا off-raod یا آن طور که مدخل ویکی پدیا برایش معادل معرفی میکند «اتوموبیل بیابانگردی» استفاده کنیم. اگر حالا بود بدون شک یکی از همین ماشینها را کرایه میکردم اما در آن موقع هیچ ذهنیتی نسبت به آنچه که ممکن است با آن برو شویم نداشتم. هانی هم تعریف کرده بود چند باری با همین اتوموبیل به همراه خانواده به آنجا رفته است. پس شکی به دل راه ندادم.
از قسمتهای ابتدایی مسیر جنگل ابر، گلهای آبی رنگ و صدای جریان آب را به خوبی به خاطر دارم. آن طور که اکنون به یاد میآورم، وقتی جایی از مسیر کنار چیزی که نمیدانم اسمش برکه است یا نحر ایستادیم تا من و سهراب قمقمههای سالومونمان را پر آب کنیم، فکر خرگوش و اینکه مثلا بیاید و از آنجا آب بخورد در ذهنم بود. جای دیگری هم برای عکس گرفتن کنار گلهای آبی توقف کردیم. بعد از اینکه یک بار ناخواسته وارد مسیری شدیم که هانی آن را نمیشناخت، وارد مسیر دیگری شدیم که از کنار فضایی میگذاشت که دور آن با فنس پوشیده شده بود و کانکسهای سفیدی شبیه آنها که پلیسها در شهر در آن مستقر میشوند درونش قرار داشت. هانی تعریف کرد که اینجا مقر بسیج است و یک بار آنجا وقتی باران شدید گرفته است او و همراهانش به آنجا پناه میبرند و با پتوهایی که وجود داشته خودشان را گرم میکنند. عجیب است که در آن لحظه هیچ حس خاصی نسبت به واقعهای که تعریف میکرد نداشتم، با اینکه مکان ثابت بود و قاعدتا شانس تکرار دوبارهی آن موقعیت وجود داشت. همه چیز به قدری در ذهنم رویایی پیش میرفت و در عالم خیال سیر میکردم که کمتر به محرکهای بیرونی توجه درستی نشان میدادم. اکنون ولی وقتی سعی کردم دوباره به آن موقعیت فکر کنم اضطرابی شدید وجودم را فرا گرفت به شکلی که دوست داشتم گریه کنم.
شاید ۵۰۰ متر از آن فضا دور شده بودیم که سمت راستمان شکل درختان جالب توجه آمد. از مسیر وارد فضای چمن شدیم و همانجا بساطمان را پهن کردیم. وسایل پیکنیک اعم از سبد پیک نیک صورتی رنگی که خانهی سابق خرگوشها بوده، فلاسک چای، ظرفهای کوچکی که هانی با سلیقه و برنامهریزی مثال زدنیاش آنها را پر از خوراکیهای مختلف میکرد و همچنین کارتن خرگوش را از ماشین خارج کردیم. من بلند گفتم که اگر خرگوش از ماشین دور نشود معنایش این است که احساس خطر میکند و نمیتواند در طبعیت رها باشد. نه اینکه اطلاعی از خرگوشها و زندگی و عادتهاشان داشته باشم. آن را همین طور از روی حس و شهود خودم میگفتم. خاطرم نیست که خرگوش خودش از کارتن بیرون آمد یا هانی بیرونش آورد، اما کمی بعد از جست زدن در اطراف، به زیر ماشین رفت و آنجا پنهان شد. این را نشانهای بر صحت فرضیهی خودم قلمداد کردم و گفتم او میخواهد نزدیک ما باشد.
از شب قبل هانی به من و سهراب پیشنهاد داده بود لباسهای رسمی بپوشیم و در فضای جنگل ابر عکاسی کنیم.. خودش از من خواسته بود بین لباسهایش انتخاب کنم و من کتی شیری رنگ با پارچهی کتان طرحداررا انتخاب کردم. یک گردنبد سنگ سفید که هانی بعدا آن را بدون اینکه متوجه شوم بین لباسهایم برایم گذاشت تا به خانه بیاورم هم انداخته بودم. برای سهراب هم کت چهارخانهی پسر هانی را برده بودیم. سهراب علاقهی چندانی به این ایدهی عکاسی نداشت و در طول پروسهای که عکاسی میکردیم این حس را داشتم که انگار دارم مجبورش میکنم به کاری که علاقه ندارد. به هر حال هانی او برایم با گلهای رنگارنگ محدودهای که نشسته بودیم تاج سری درست کرد و مشغول عکس گرفتن شدیم.
در همین فاصله دختر و پسر جوانی هم همان جاها پیدایشان شد، به طور کلی روز بسیار خلوتی در جنگل ابر بود اما از فضای دورتر سر و صدای خندههای بلند بلند گروهی هم میآمد و من را آزار میداد.
به هر حال وقتی از عکاسی فارغ شدیم به سمت وسایل پیک نیک برگشتیم. خم شدم و زیر اتوموبیل را به دنبال خرگوش کوچولو نگاه کردم. البته خاطرم نیست همان لحظه که به سمت وسایلمان برگشتیم بود یا زمانی که سهراب برای پیادهروی رفت و من و هانی تنها ماندیم. به هر حال متوجه شدم خرگوش نیست. ترسیدم و به اصرار گفتم مطمئن هستم خرگوش جایی گیر کرده و قصد نداشته دور شود. اطراف را گشتم و ناگهان لابهلای بوتههای چسبیده به درختی، جسهی سفید و مشکی کوچکش را دیدم. تلقی من این بود که او آنجا گیر کرده است. خودم قادر نبودم لمسش کنم چه رسد به بلند کردنش. هانی را صدا زدم و گفتم او گیر کرده و درش بیاوریم. خاطرم نیست وقتی بیرونش آوردیم اول به چه سمتی رفت اما دیگر به سمت آن بوتهها نرفت.
در فاصلهای که سهراب پیادهروی کند و برگردد مه فضا بیشتر شده بود. من و هانی در این فاصله گپ میزدیم و او بساط پیک نیک و قابلمهی آش را فراهم کرد. وقتی سهراب پیشمان برگشت من هم هوس کردم قدمی بزنم. به هانی پیشنهاد دادم با هم پیادهروی کنیم. مه شدید دور شدن را ترسناک میکرد. سهراب سعی میکرد نحوهی استفاده از تکنولوژی POI را که با کمک همان قدم زده بود، روی ساعت هوشمند من هم پیدا کند. وقتی دست آخر آن را پیدا کردیم چون بار اولی بود که قرار بود از آن استفاده کنم، ترس و دلهرهای وجودم را گرفت. با این حال علاقمند بودم در اطراف چرخی بزنم.
حاصل گردش تقریبا ۲۰ دقیقهای من و هانی در آن اطراف، بابونههای تر و تازهی کوهستانی بود که چیدیم و البته متاسفانه بعدا سهم من به اشتباه در شلواری که در لباسشویی انداختیم ماند ) یادم نمیآید در این فاصله و گردش به اینکه خرگوش چه میکند فکر کرده باشم.
با کمی بالا و پایین توانستیم با همان POI و البته با نشانههای چشمی که برای خودمان گذاشته بودیم به نزد سهراب برگردیم. تصور میکنم همان موقع بود که دیدم خرگوش کوچولو خودش را به پارچهای که دور قابلمه آش پیچیده شده، چسبانده است و حس کردم سردش شده است.
آن طور که به خاطر دارم هوا دیگر بنای خراب شدن را گذاشته بود اما طوری نبود که تثور کنی از کنترل خارج است.
زیب چادر را کشیدم و مشغول آش شدیم. خرگوش دور چادر جست و خیز میکرد و من میترسیدم به من نزدیک شود. از صدای باران میشد فهمید که شدت گرفته است. هانی گفت کم کم وسایل را برداریم و برویم. تصورم این بود که هوا بارانی شده و دیگر نمیتوانیم در فضای بیرون چرخ بزنیم پس بهتر است برویم. کمی احساس اضطرابم افزون شد اما همچنان نه چندان.
باید پرانتزی باز کنم و بگویم از وقتی نوجوان بودم و پدر و مادرم اولین چادر مسافرتی را خریدند نسبت به این چادرها حس بدی داشتم. هنوز احساس ترسی توام با خجالت را که از بسته نشدن چادر در پارک چیتگر به من دست داده بود به یاد دارم. حسی پیدا میکنم شبیه به پایان رسیدن دنیا.
هوا در ابر عجیب و عجیبتر میشد و در جمع کردن چادر به مشکل برخورد کرده بودیم. در واقع هانی و سهراب بودند که تلاش اصلی را میکردند. درست نمیدانستم باید چه کاری انجام بدهم. شاید حدود ۱۵ دقیقهای در همان هوای خراب در تقلا گذشت تا بالاخره مشخص شد مشکل کار کجاست و چادر بسته شد. این طور که به خاطر دارم مشکل این بود که چادر از جهت درست هل داده نمیشد.
در ماشین نشسته بودم و با آسودگی دستم را به سمت بستن کمربند میبردم، اگرچه برای جمع کردن زیرانداز هم به مشکل برخورد کرده بودیم اما در نهایت حس آسودگی و بازگشت داشتم و این حالم را خوب میکرد. اینها همه در فاصلهی رد شدن از مسیر چمنی و وارد شدن به همان مسیری که به فضای محوطه بسیج منتهی میشد گذشت، اما کم کم صحبتهایی که بین هانی و سهراب رد و بدل میشد مرا از خیالات خوشم بیرون آورد.
کلماتی مثل گلآلود شدن مسیر و گیر افتادن و اینها...نه...نه...نه نمیخواستم باور کنم، میگفتم حتما راهی وجود دارد که ما ماشین را از این مسیر بیرون ببریم. هانی و سهراب جایشان را در رانندگی تغییر دادند، ماشین سر میخورد. یادم نیست دقیقا چطور شد اما در نهایت ماشین را به سمت همان سر و صداهایی که آزارمان داده بودند بردیم. آنجا در واقع انتهای مسیر بود که به صخرهای در لبهی کوه منتهی میشد. حالا میتوانستم ببینم که سر و صداها متعلق به چندین جوان است که دو اتوموبیلشان هم پایین صخره پارک شده بود.
از ماشین ناچارا بیرون زدیم، تمام وجودمان خیس و گلآلود بود و سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود. از گروه پسرها و احتمال بلاهایی که ممکن بود سر ما بیاورند وحشت داشتم اما چارهای نبود. به آنها نزدیک شدیم. خاطرم هست یکی از آنها چیزی شبیه کاپشنش را روی دوش من انداخت و من حس کردم نسبت به من قصدی دارد و این حس تا آخر با من بود. هر چه بود آنها روی صخره آتشی روشن کرده و دورش ایستاده بودند. شدت خراب بودن هوا و رعد و برقهایی که زده میشد طوری نبود که بشود نسبت به آن خونسرد بود. آنها بعضا تلاش میکردند خود را عادی نشان بدهند اما چشمهایشان چیز دیگری میگفت.
پسران جوان نقطهای را نشان دادند که در آنجا هانی توانست با شهر تماس بگیرد. هانی برگشت و گفت کسی از آشنایانش گفته به کمک ما خواهد آمد. باور نداشتم این اتفاق بیافتد، در واقع اصلا باور نداشتم بتوانند ما را در آن وضعیت مهآلود پیدا کنند. یادم نمیآید در آن لحظات به خرگوش فکر کرده باشم. حالا میدانم که او تمام آن لحظات در تیبا برای خودش مشغول بوده است. نمیدانم طفلک از گرسنگی و تشنگی در آن موقعیت چه میکرده است.
به هر حال از لحظهی برقراری تماس تلفنی هانی با شهر، من در فکر این بودم که آنها چطور ما را بیابند. موقعیت مقر بسیج و نزدیکی ما به آن را برایشان گفته بودیم. هر چند دقیقهای سعی میکردم بر همهی ترسم غلبه کنم و از ماشین تا مقر را پیاده بروم تا اگر آنها آنجا رسیده باشند ببینمشان. از اینکه مورد حملهی حیوان یا چیز نامعلومی قرار بگیرم به شدت ترسیده بودم.
شاید دفعهی سومی بود که از آنجا به سمت ماشین برگشتم، هانی پیشنهاد داد که از شعرهای خودش و مادرش برایمان بخواند، همه چیز از خودمان تا ماشین و قمقمههای سالومون و احتمالا خرگوش کوچولو گلآلود شده بود. وسط یکی از شعرهای مادرش که توصیفی زیبا از شباهت فصول و زندگی انسان بود ناگهان چراغ ماشینی از دور به چشم خورد...
رسیدند و نجاتمان دادند. شبیه بود به یکی از قصههایی که جایی میخوانیم و میشنویم. یکی از کسانی که به همراه ماشین جیپش برای نجات ما آمد، خانزادهی سابق یکی از روستاهای اطراف بود، مردی پرصلابت و عجیب. او بود که توانست تیبا را با تسلط بینظیرش در رانندگی، از مسیر گلآلود وارد مسیری کند که قابل طی کردن بود. وقتی آمد تا پشت فرمان بنشیند، خرگوش کوچولو روی صندلی راننده بود. در فاصلهای که خانزاده متوجه بودن خرگوش روی صندلی که به کمدی بودن موقعیت ما میافزود شود و با تعجب بگوید: «این دیگه چیه؟» حسی غریزی در من باعث شد خرگوش را لمس کنم و به صندلی عقب منتقل کنم. ترسیده بودم حواس خانزاده نباشد و خرگوش را له کند. شاید همانجا آغاز تغییراتی بود که من به خاطراحساس تعلقی که نسبت به خرگوش داشتم تجربه میکردم. برای نخستین بار نه فقط لمسش کردم بلکه به خاطر محافظت از او، توانستم بگیرمش. شاید این نقطهی آغاز مسیری بود که من کنار این خرگوش در ادامه طی کردم. در قسمت بعدی از بازگشت ما به تهران و وارد شدن خرگوش به خانهی ما خواهم نوشت.