ویرگول
ورودثبت نام
NadaSaboori
NadaSaboori
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

قصه‌ای از شاهرود، خرگوش، زندگی و وداع


ظهر پانزده اردیبهشت من روی تپه‌های حاشیه‌ی اتوبان همت به سمت خروجی یادگار می‌رفتم. جعبه‌ی سبز رنگ مخصوص حمل خرگوش را جلوی شکمم گرفته بودم و قدم‌هایم را محکم بر می‌داشتم آن روز روزی بود که می‌دانستم دیگر باید انجامش بدهم. روزی که مهمانم یعنی خرگوش کوچولو باید به جای جدیدی می‌رفت. وقتی کارمند کلینیک حیات وحش پارک پردیسان او را از من گرفته و کنار دیگر خرگوش‌ها گذاشت ناخودآگاه بی‌وقفه زار زدم. حجم احساساتی که در تجربه‌ی دو ماهه‌ی زندگی کنار تیموتی خرگوش کوچولو در من گذشته بود آن‌قدر پیچیده بود که راهی جز نوشتن برای بیان و ثبت تمام آنچه که گذشت نیافتم. آنچه که من را از کسی که قادر نبود این خرگوش را لمس کند به کسی تبدیل کرد که قلبش اکنون در گوشه‌ای از پارک پردیسان می‌تپد و این خرگوش را رفیق خودش می‌داند. تصمیم گرفتم در چند قسمت این قصه را روایت کنم. در این قصه از سفر من و سهراب همسرم به شهر شاهرود که نقطه‌ی ورود خرگوش است می‌خوانید، از کوهستان شاهوار و جنگل ابر، از بافت خانوادگی من و از دشواری تصمیم‌هایی که این مدت باید می‌گرفتم و از زندگی کنار خرگوش. این نوشتن برای من التیامی است که بتوانم دوری کوچولو را بهتر تحمل کنم. در این دو روز یک بار به او سر زدم و حالش خوب است. برویم سراغ قصه:

قسمت اول- سفر به شاهرود

۷ اردیبهشت امسال، یک قطار اتوبوسی صبا به سمت شهر مشهد حرکت کرد. من از مسافران این قطار بودم و مقصدم شاهرود بود. این سفر به نوعی زمینه‌ساز تغییراتی جدید در زندگی من شد.

در هفته‌های قبل از این سفر، با قصد شرکت در کنکور سراسری، مطالعه‌ی ریاضی و فیزیک را شروع کرده بودم. شور آموختن در من شعله‌ور شده بود و هر بار چیز جدیدی مثل مجموعه اعداد را یاد می‌گرفتم دنیا را از آن فیلتر دوباره می‌دیدم و لذت می‌بردم. در همان روزها بود که روی صفحه‌ی اینستاگرام پیغامی دریافت کردم از هانی دوست نادیده‌ام. هانی خواب من و سهراب را دیده بود که مهمانش شده‌ایم و خیلی خوش گذشته است. به دنبال همین موضوع از ما دعوت کرد واقعا مهمانش شویم.

همین خواب و دعوت بود که آن روز اردیبهشتی ما را در قطار چهار ستاره‌ی اتوبوسی که هر بلیطش ۴۶ هزار تومان بود نشاند. روزی که مصادف بود با انتشار فایل صوتی محمد جواد ظریف وزیر امور خارجه. تقریبا تمام مسیر را از طریق ایرپاد من که هنوز یک گوشش از کار نیافتاده بود به این فایل گوش می‌دادیم

رسیدن به شاهرود

ظهر از ساعت یک گذشته بود که به شاهرود رسیدیم، هانیه با اتوموبیل تیبای سفید رنگش بیرون درب راه‌آهن منتظرمان بود. اولین مواجهه‌ام با شاهرود مواجه‌ای آرام بود. به سمت کویر چاه‌جام راه افتادیم. مسیر طولانی بود و کنار جاده ایستادیم و هندوانه و چای خوردیم. جاده خلوت خلوت بود. به جایی رسیدیم که دو کاروانسرای قدیمی که حالا تبدیل به اقامتگاه بومگردی شده‌اند آنجا قرار داشتند و چندین درخت که فهمیدیم درخت سنجد است عطرشان فضا را پر کرده بود. هانی درخت‌ّها و گیاهان را خوب می‌شناخت. زیر سایه‌ی درخت سنجدی بساطمان را پهن کردیم. به فاصله‌ی کمی از ما خانواده‌ای متشکل از مادر و پدر و دختری کوچک هم پیک نیک کرده بودند و دیگر تا دوردست خبری از کسی نبود. هانی از سبد پیک‌نیکی خوراکی‌ها را بیرون آورد، لوبیا پلوی خوشمزه، ترشی، کمپوت هلو. خاطرم نیست شاید همانجا بود که گفت این سبد خانه‌ی خرگوش‌ کوچولوها بوده که موقتا به پشت بام رفته‌اند. ه به فنچ‌هایی که در خانه هستند اشاره کرد. ترس برم داشت، مطمئن نبودم فنچ چطور پرنده‌ایست. شاید همان‌جا از خرگوش هم صحبت کرد.

بعد از صرف نهار به سمت کویرچاه‌جام حرکت کردیم. کفش‌های لومر پنج میلیون تومانی را که برای کوهستان شاهوار تازه و با قرض و قوله تهیه کرده بودم به پا داشتم. چیزی که از لحظات نخست رسیدن به چاه جام به خاطر دارم این است که درگیر این فکر بودم که آیا این کفش اندازه‌ی پای من است یا کمی کوچک است. اینجا باید پرانتزی باز کنم به ماجرای خریدن کفش.

تعطیلات نوروز در حال صعود در کوهستان شیرکوه یزد بودیم که به خودم قول دادم اگر توانستم پا به پای سهراب و یاسمین دیگر همراهمان، این ماجراجویی را طی کنم، حتما هر طور شده یک جفت کفش جدید برای خودم تهیه کنم. کفشی که در شیرکوه به پا داشتم یک جفت اسیکس تریل بود و حسابی عمرش را کرده بود. از تمرین‌های آمادگی کاپادوکیا در دشت لار و قوچک و گدوک تا خود مسابقه و تمام دویدن‌ها در توچال و درکه. تمام این‌ها با همان کفش انجام شده بود و دیگر واقعا برای ادامه خسته بود. وقتی پای رفتن به شاهرود وسط آمد و کوه شاهوار هم به عنوان یکی از برنامه‌ها مطرح شد، یاد این افتادم که از مدت‌ها پیش سه میلیون تومان به عنوان تسهیلات در صندوقی که عضوش بودم داشتم اما چندان مایل نبودم سراغش بروم. با اصرار از مادرم هم پول قرض گرفتم و سراغ فروشگاه قله قاف رفتم. اولین باری بود در زندگی‌ام که قصد داشتم کفش کوهستان بخرم و منیریه شبیه شهر ارواح بود. وقتی وارد قله قاف شدم حسابی توی ذوقم خورده. دو سه سال پیش و قبل از داستان خراب شدن برجام، یک بار آنجا رفته بودم و آن‌قدر تنوع کفش داشت که گیج می‌شدی. حالا ولی انتخاب‌هایم خیلی محدود بود. روی صفحه‌ی اینستاگرام این کفش‌های لومر را دیده بودم و بین آن موارد خوشم آمده بود. پوشیدم و روی سطح صخره‌ای شبیه‌سازی شده در این فروشگاه قدم زدم و دور زدم و سر جای اولم برگشتم. شاید دو جفت کفش دیگر هم پوشیدم اما کیفیتی نداشتند. فروشنده می‌پرسید موقعی که در سرپایینی آمدی نوک انگشتت به جلوی کفش برخورد می‌کرد؟ این سوالات همیشه من را مضطرب می‌کند. برایم یک سوال ساده نیست. ناگهان انگار کل سیستم فکری من به هم می‌ریزد. نمی‌دانم منظور طرف مقابل از «برخورد» چیست؟ می‌گویم نکند اشتباه کنم و هزار چیز از این دست. آن موقع ولی اطمینان داشتم که برخوردی نبوده. شب وقتی کفش را در خانه به سهراب نشان دادم او سایز کفش را پرسید و بعد چیزی گفت شبیه به اینکه آیا مطمئنی برایت کوچک نیست؟ از آن موقع بود که حسابی نسبت به اینکه آیا کفش اندازه‌ام است یا نه حساس شده بودم.




با این پیش زمینه و با آن کفش‌ها وارد کویر شدم. کفش‌هایم کنار کویر ترکیب رنگی فوق‌العاده‌ای را خلق کرده بودند. کویری بود ساکت و بی‌حاشیه و زیبا که موجودات عجیبی که نمی‌شد اسمشان را حتی «گیاه» هم گذاشت در آن دیده می‌شدند. هانی تلاش کرد یکی از آن‌ها را با دست بیرون بکشد. چیزی شبیه یک آلت بزرگ مردانه به رنگ سیاه از خاک بیرون آمد. عجیب بود. چند ساعتی آنجا چرخ زدیم. چیزی که به یاد دارم این است که فضا نوعی حس دلتنگی را در من ایجاد می‌کرد. ما قصد تماشای غروب داشتیم اما خورشید چندان پیدا نبود. گرگ و میش بود که برگشتیم. سر راه برگشت به یکی از اقامتگاه‌های بومگردی نزدیک درختان سنجد سری زدیم و برای خودمان فکر کردیم که یک روز اینجا تور دویدن برگزار کنیم.

هانی با سخاوت، اتاق خوابش را در اختیار ما گذاشت. پرده‌ای منقش به گلدوزی یک زوج جوان بر پنجره‌ی اتاق توجهم را جلب کرد. پرده را مادربزرگ هانی خودش گلدوزی کرده بود. درخت سیبی میان طرح بود که طرف راستش داماد و طرف چپش زن جوانی با کت و دامن شیک و چتر به دست گلدوزی شده بودند. در حاشیه میز گل و شعر دیده می‌شد.

روی تخته وایت برد اتاق اسم ماتریس آیزنهاور که اخیرا در پادکست رانیو از آن صحبت شده بود به چشمم خورد. شاید کتلت برای شام خوردیم. تلوزیون بحثی بین چند نفر را در مورد قیمت مرغ پخش می‌کرد. من مطمئن بودم در این چینش نفرات هیچ عدالتی رعایت نشده و این آزارم می‌داد.

صبح به سمت کوه شاهوار رفتیم. خوب یادم است که از اینکه می‌دیدم معدنی در آن نزدیکی است احساس خوبی داشتم. احساس اینکه اگرچه با طبیعتی بی‌بدیل روبرو هستم اما رد پای انسان که برایم آرامش بخش است را نیز حس می‌کنم. اینکه قرار نیست همه چیز شدیدا غیر قابل کنترل باشد. یادم هست که همین طور که جاده را بالا می‌رفتیم هانی تعریف کرد که گروه‌هایی مخالف وجود معدن بودند و اعتراضاتی شده و انگار تا حدودی فعالیت معدن متوقف شده است.

به هر حال شاهوار را بالا رفتیم. از شاهوار بیشترین چیزی که در ذهنم نقش بسته بافت سنگی رنگارنگش و دشتی است که در میانه‌ی راه قرار داشت. در راه برگشت به شهر بسطام سر زدیم. شهری بود که احساس متفاوت و عمیقی در من ایجاد کرد. از درخت تنومندی که در ورودی‌اش قرار داشت تا بلوار زیبا و تمیز شهر و آرامگاه بایزد و زنانی که چادرهای یک شکل رنگی به سر داشتند و در پارک نشسته بودند.





وقتی به خانه رسیدیم، موضوع خرگوش‌ها کم کم مطرح شد. یکی از دو خرگوش گم شده بودند. هنوز خاطرم نیست خرگوش را آنجا دیدم یا نه. می‌توانم حدس بزنم آن‌قدر ترسم از موجودات زیاد بود که حتی به ذهنم خطور نمی‌کرد بگویم آن‌ها را می‌خواهم ببینم. صبح هاتی از من و سهراب خواست ما هم پشت بام را به دنبالش بگردیم. گشتیم اما چیزی نیافتیم و نمی‌توانستیم حدس بزنیم چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. دو یا سه جای پشت بام شکاف‌هایی وجود داشت که امکان داشت خرگوش کوچولو از آن ها سقوط کرده باشد. اما کف زمین نشانه‌ای مشاهده نمی‌شد. شاید پرنده‌ای او را با خود برده بود. ماجرای کل خرگوش‌ها هم از این قرار بود که خواهر دوست هانی که در بسطام زندگی می‌کردند از او خواسته بود برایش از شاهرود خرگوش بخرد. همزمان با رجوع هانی به مغازه برای خرید، او با مردی روستایی روبرو می‌شود که سه خرگوش کوچک را برای فروش آورده بود. هانی تصمیم می‌گیرد به جای یک خرگوش دو خرگوش بخرد که تنها هم نباشد. بعد آن‌قدر برایش بامزه بودند که تصمیم می‌گیرد مدتی پیش خودش نگهشان دارد و بعد به خواهر دوستش بدهد.

اما به دنبال ماجرای گم شدن یکی از دو خرگوش، او دچار ناراحتی و عذاب وجدان شده بود. به من گفت با پسرش ویدیوهای رهاسازی حیوانات را دیده‌اند و تصمیم دارد این یکی را در طبعیت رها کند. من برای اولین بار در مورد خرگوش وارد صحبت شدم و گفتم فکر می‌کنم نتواند در طبیعت تنها دوام بیاورد.

آن روز عازم جنگل ابر بودیم. خرگوش نیز در جعبه‌ای در ماشین بود. ماجرای جنگل ابر به خودی خود آن‌قدر مفصل است که هر چقدر بخواهم نمی‌توانم خلاصه‌اش کنم و البته خود آن وقایع را نیز در اینکه در نهایت نسبت به خرگوش احساس متفاوتی پیدا کنم بی‌تاثیر نمی‌دانم.

در قسمت بعدی ماجرای جنگل ابر را روایت خواهم کرد.

شاهرودشاهوارزندگیخرگوشپادکست رانیو
رانیو قصه‌است، قصه‌هایی که فعالیت بدنی عنصر شکل‌دهنده آن‌هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید